Content on this page requires a newer version of Adobe Flash Player.

Get Adobe Flash player

سی عارف نامی ایرانی

 

 
Ebrahim Adham ابراهیم ادهم
Aboosaeed Abolkheir ابوسعید ابوالخیر
Abdollah Ansari خواجه عبدالله انصاری
Bayazid Bastam بایزید بسطامی
Baba koohi بابا کوهی
Roozbahan Baghli

روزبهان بقلی

Rumi جلال الدین بلخی - مولانا
Shaghigh Balkhi شقیق بلخی
Ahmad Jaam احمد جام
Abdolrahman Jaami عبدالرحمن جامی
Mansour Hallaj منصور حلاج
Abolhasan Kharaghani ابوالحسن خرقانی
Abdollah Khafif عبدالله خفیف
Semnani علاءالدوله سمنانی
Shahabeddin Sohrevardi شهاب الدین سهروردی
Shah Nematollah Vali شاه نعمت الله ولی
Mahmoud Shabesteri محمود شبستری
Aboobakr Shebli ابوبکر شبلی
Shams Tabrizi شمس تبریزی
Fakhreddin Eraghi فخرالدین عراقی
Faridedin Attar Neishaboori

فریدالدین عطار

Fozeil Ayaz فضیل عیاض
Mohammad Ghazali محمد غزالی
Sanaie Ghaznavi سنایی غزنوی
Nadjmedin Kobra نجم الدین کبری
Khadjoo Kermani خواجوی کرمانی
Moshtaghalishah Kermani مشتاقعلی شاه کرمانی
Abdolghader Gilani عبدالقادر گیلانی
Baba Taher Hamedani باباطاهر همدانی
Einolghozat Hamedani عین القضات همدانی

پیش گفتار

بی گمان عرفان ایران، یکی از زیباترین جلوه های اخلاق و کرامت انسانی است که می توان آن را به چراغ راهی فراروی دشواری ها و ناهمسانی های فکری و عقیدتی ملل دنیا تشیبه کرد؛ چراغی که در پرتو روشنی آن می توان در بحبوحه جهان پرآشوب امروز، به دور از هرگونه تمایزات قومی و نژادی، به همدلی و همزیستی مسالمت آمیز دست یافت
عشق به همنوع و مهر به تمامی مظاهر خلقت، درون مایه اصلی عرفان ايرانی است. سرودن شعر، رباعی و غزل؛ شنیدن موسیقی، دست افشانی و سماع؛ رسیدن به شادی و ذوق و حال و سرانجام حصول به سُکر و سرمستی و بیخودی از دیگر خصوصیات  این بینشوری است
روندگان اين راه هرگز برای خوشایند زمامداران و حکام، لباس تزویز و ریا به تن نمی کنند بلكه برخلاف زاهدان و عالمان ظاهری، شيوه ملامتی دارند و خود را در چشم مردم، بزرگ جلوه نمی دهند
در نگاه مهرورزانه ایشان هیچ کس حقیر و پست شمرده نمی شود و آنها به تمامی مردم - با هر آیین و مسلک- به دیده مهربانی و مدارا می نگرند و تنها  آسایش دو گیتی را  در مروت با  دوستان و مدارا با دشمنان ندانسته بلکه پا را فراتر نهاده، پیروان خود را بر این می دارند که  در روز رستاخیز در کنار دوزخ بایستند و خود را  به جای مردمان، در آن جایگاه قرار وهند
در باور این دسته از بینشوران، هیچ کس سزاوار سرزنش نیست؛ ایشان هرگز حکم به رنجاندن کسی نداده و درباره هیچ کس به داوری و قضاوت نمی نشینند ایشان درپی خودآزاری و انجام ریاضت های بی مورد و گریز از مردم  نبوده، بلکه هستی وجهان را نمود و جلوه ای از پروردگار دانسته و راه رسیدن به راستی را در همزیستی با مردم می دانند
ایشان را نه تمنای خرقه بر تن کردن در دل است و نه آرزوی خرقه پوشانیدن در سر. همچنین ایشان را نه ترس از اژدهای هفت سر در سر است و نه درخواست استفاده از مزایای قانونی بهشت در دل (!) که رابطه ایشان با خداوند بر پایه نوعی رابطه دوستی و مهرورزی است که گاه با گستاخی و بی باکی نیزهمراه می شود نه بر پایه فرمانبری بی چون و چرا از خالقی جبار و قهار
در نگاه ایشان، راههای رسیدن به خدا تنها بر پایه پیروی بی چون و چرا از فرامین و احکام دینی بنا نگردیده، بلکه راههاى مستقيم و بدون واسطه به سوى خداوند نیز وجود دارد
خدا در نزد عارفان چون دلبری است در آشیانه دل انسانهای دل شکسته، دلداری که نور معرفت خود را در دل دوستداران خود روشن کرده و هرکس را که به خود خواند، دلش را از مهر به خود  سرشار می سازد
ژرفای نا پیدای کران اندیشه های عارفان،  روزنه ای به گلستان معانی و معرفت می گشاید که در پرتو نور و اشراق آن، دریچه ای نوین درپیش چشم جویندگان حقیقت گشوده می شود
در این افق تازه که فراروی سالکان و جویندگان راه گشوده شده، اندیشه روندگان این راه از گرد و غبار کدورت ها به هفت آب  شسته شده  و جوانه های افکار نوین ایشان در سرزمین عشق  آبیاری می گردد
مجموعه پیش رو با تاکید بر تمامی آنچه بر گفته شد، کوشش می کند تا گوشه ای از زندگی و آرا عرفان راستین این سرزمین را به تصویر کشاند

بابک صفوت

ابراهیم ادهم


روزی بر تخت نشسته بودم. آینه ای در پیش من داشتند

در آن آینه نگاه کردم. منزل خود گور دیدم و در آن مونسی نه؛

سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه؛

قاضی عادل دیدم و مرا حجت نه؛ مُلک بر دلم سرد شد

 

ابراهیم ادهم در ابتدا از امیرزادگان و حاکمان بلخ بود و چهل سپر و گرز زرین را در پیشاپس او می بردند. او نیزهمانند اسکندر که با مشاهدهٔ بی نیازی دیوژن، آرزو می کرد که اگر اسکندر نبود، دیوژن باشد، با دیدن درویشی که در سایهٔ قصر او در نهایت سادگی تکه نانی خورد و خارج از هر کشمکش بر روی زمین به خواب فرورفت، با خود اندیشید که اگر به راستی زندگی تا به این اندازه ساده است، پس این همه تشریفات و اصول و قواعد تا چه حد او را از حقیقت خودش دور کرده است.
بنابراین او نیز بوداوار و کیخسروگون عزم آن کرد تا با کاخ طلایی و کارگزاران چاپلوس خود بدرود کند و گامی استوار در راه خودشناسی و خداشناسی بردارد. 
نقل است که ابراهیم پس از سالها تحمل سختی به نزدیکی مکه رسید. بزرگان مکه به پیشباز او رفتند. او خود را در پیش قافله انداخت تا کسی او را نشناسد.
چون به وی رسیدند پرسیدند: آیا ابراهیم را می شناسی؟ او پاسخ داد: از آن زندیق چه می خواهید؟ یکی از ایشان سیلی محکمی به او زد و گفت: مشایخ مکه به استقبال او بیرون آمده و تو او را زندیق می نامی؟
پس از گذشتن آن گروه، ابراهیم خطاب به نفس خود گفت : هان ای نفس! این سزای کسی است که می خواهد مشایخ به استقبال او آیند. الحمدالله که به کام خود رسیدی.
ابراهیم ادهم از شهرت روی گردان و گریزان بود و رفتار و کردارش، یادآور روش گروه  ملامتیّه می باشد. از خود گذشتگی و مهرورزی او نیز یادآور سیرت جوانمردان و عارفان ایرانی است. او برخلاف راهبان مسیحی و گدایان بودایی، در کشتزارها کار می‌کرد و از دسترنج  خویش بهره می برد.
وی در برابر صاحبان مقام و قدرت٬ بی‌باک و گستاخ بود و با لحن تند و انتقادآمیز٬ آنان را از دنیاپرستی و دین‌فروشی برحذر می‌داشت.

از مناجات اوست:
الهی تو می دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده ای اندک است در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا به ذکر خویش و در جنب فراغتی که مرا داده ای در وقت تفکر کردن من در عظمت تو.

ابوسعید ابوالخیر


به عدد هر ذره، راهی است به حق

.اما هیچ راه بهتر و نزدیکتر از آن نیست که راحتی به دلی رسانی

ابوسعید عارف دلسوخته و خوش مَشربی است که هرکجا سخن او رود همه دلها خوش می شود؛ بینشوری که هرگز برای خوشایند زمامداران و حکام، لباس تزویز و ریا به تن نکرد؛ رندی عافيت‌ سوز که راه رسیدن به خدا را نه در بندگی و اطاعت محض که در دوستی و بیان سخنان بی پروای عارفانهٔ خود می دید.ابوسعید از گسترش دهندگان عقیده وحدت وجود در خراسان بود. او در سده چهارم هجری قمری در میهنه(مهنه) از روستای خاوران ابیورد چشم به جهان گشود.
نام ابوسعید با نام عرفان ایرانی پیوندی ناگسستنی دارد. شیخی که در زمانه پرآشوب استیلای خلفا و جانشینانش یعنی سلطان محمود و مسعود غزنوی در برابر نابرابری های زمانه فریاد برآورد و اندیشه عالمانی که همواره در پی ترساندن مردمان از خداوند قهار و جبار بودند را به باد انتقاد گرفته چنین سرود:

گفتی  که مرا  عذاب   خواهی    فرمود        من  در عجبم  که  آن  کجا  خواهد بود
 آنجا   که  تویــی   عذاب   نبـود   آنجا        آنجا  که تو  نیستی آن  کجا  خواهد بود

دوران جوانی و شهرت ابوسعيد مقارن بود با سقوط سامانيان و ظهور سلطان محمود غزنوی . سلطانی جنگجو و غازی که در تعصب و تظاهر به دينداری، شهره خاص و عام بود. ابوسعید در چنین زمانه ای می کوشید تا به هر طریق ممکن، فرهنگ مدارا و محبت را در برابر خشونت و آزمندی و خشک انديشی فرهنگ بيگانگان قرار دهد.
مجالس او علیرغم نظر صوفیان و متشرعان همراه با پایکوبی و دست افشانی بوده و بهترین غزلها و رباعی ها  در آن خوانده  می شد. ابوسعید در میان این اشعار لطیف، گاه ابیاتی از خود می خواند و گویا او از نخستین عارفانی است که اندیشه خود را جامه شعر می پوشانیده است.
شرح حال شیخ در کتاب«اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید» از محمدبن منور بارها به چاپ رسیده است. حکایت زیر از مشهورترین حکایات در اسرارالتوحید می باشد:
شیخ روزی در حمام بود. درویشی شیخ را خدمت می کرد و دست بر پشت شیخ می نهاد و شوخ(چرک) بر بازوی شیخ جمع می کرد چنانکه رسم قایمان(دلاکان) گرمابه باشد تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد که ای شیخ! جوانمردی چیست؟ شیخ گفت: آنکه شوخِ مرد٬ پیش روی او نیاری.

رباعی زیر از منسوب به اوست:

                  از واقعـه ای تــو را خبر خواهم کرد            و آن را به دو حرف مختصر خواهم کرد
                  با عشق تو در خاک نهان خواهم شد            با مهر تــــو سر ز خاک بــر خواهم کرد

خواجه عبدالله انصاری

 

.عشق٬ مردمخوار است؛ بی عشق٬ مردمْ خوار است

خواجه عبدالله انصاری هروی از عرفای بزرگ قرن پنجم هجری است. مادرش از مردم بلخ بود و عبدالله خود در هرات چشم به جهان گشود. از آنجا که مکان تولد و نیز محل دفن خواجه٬ هرات بود او را پيرهروی نيز نامیده اند. خواجه در شهر هرات مریدان و شاگردان بسیاری را دانش آموخت و بدین ‏سبب او را «شیخ الاسلام» لقب داده اند.
او از كودكی زبانی گويا و طبعی توانا داشت چنانكه شعر پارسی و عربی را نيكو می‌سرود و در جوانی در ادبیات و دانش های دينی و حفظ اشعارعرب مشهورگردید تا آنجا که نقل است که بیش از سیصدهزار حدیث را در حافظه داشت. به تعبیر خود او ''چهارده ساله بودم که مرا به مجلس نشانیدند و ‏من در دبیرستان ادب٬ خرد بودم که شعر می گفتم چنانکه دیگران را بر من حسد آمده ‏بود.‏''
خواجه عبدالله انصاری با آموزه های ابوالحسن خرقانی به عرفان روی آورد و ارادت خاص و تام به او داشت. خود گوید: مشایخ من در شریعت و طریقت و حقیقت بسیارند اما پیر من در تصوف شیخ ابوالحسن خرقانی است که اگر او را ندیدمی کجا حقیقت را دانستمی .
همچنین در جایی دیگر گوید: عبدالله مردی بود بیابانی، می رفت به طلب آب زندگانی، ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی، دید چشمه آب زندگانی، چندان خورد که گشت از خود فانی که نه عبدالله ماند و نه ابوالحسن خرقانی.
بيشتر شهرت خواجه به جهت نگارش رسالات و كتب مشهوری است كه تأليف كرده است و از آن جمله است ترجمه املاء طبقات‌الصوفيه سُلمی به لهجه هروی و تفسير قرآن كه اساس كار ميبدی در تأليف كشف‌الاسرار قرار گرفته است.
برخی از مهمترین آثار او به نثر عبارتند از: مناجات‌نامه، صد میدان٬ تفسیر هروی.

از مناجات نامه اوست:
به کودکی پستی، به جوانی مستی، به پیری سستی، پس ای عزیز، حق را کی پرستی؟

نماز نافله گزاردن٬ کارِ پیرزنان است٬ روزه٬ صرفهٔ نان است٬ حج گزاردن٬ گشتِ جهان است. دل به دست آر که کارْ آن است.
او را گفتند: در حق دنیا چه گویی؟ گفت: در حق چیزی چه گویم که آن را به حرص به دست آرند و به بخل نگاه دارند و به حسرت بگذارند؛ درون او همه حیرت است و برون او همه عبرت است. میان حیرت و عبرت چه جای عشرت است؟

 

بایزید بسطامی

 

،به صحرا شدم

،عشق باریده بود و زمین تر شده

چنانچه پای مرد به گِلزار فرو شود

.پای من به عشق فرومی شد

سلطان العارفین بایزید بسطامی در قرن دوم هجری در شهر بسطام چشم به جهان گشود. بنا به نظر برخی از مورخان، نیاکان او زرتشتی بوده اند.
برخی نوشته اند که بایزید، شاگرد امام جعفر صادق امام ششم شیعیان بوده است و دو سال برای امام، سقایی کرده است و در دستگاه امام، او را طیفورالسّقا می خواندند تا آنکه امام به او توصیه کرد تا به کشور خویش  بازگردد و به ارشاد مردمان بپردازد.
اگرچه بایزید ۱۱۳ پیر و مرشد را دیده اما او نیز مانند ابوالحسن خرقانی که هیچ پیر و استادی نداشته بر این باور است که می توان علم لدنی را مستقیماً از طریق وحی القلوب از منبع دانش دریافت کرد، چنانچه خود گوید:«مردمان٬ علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هرگز نمیرد.»
بایزید از نخستین عارفانی است که به وحدت وجود رسیده است. در سایه این وحدت، ضمن آنکه  در تمامی مظاهر خلقت، شعاعی از نور حقیقت یافت می شود، موسی و فرعون با یکدیگر آشتی کرده گرگ و میش به زندگی مسالمت آمیزی دست یافته اند. او طریق عشق و خدمت به مردم را مقدم برعبادات و ریاضات می شمارد، چنانچه شادی دل فقیر مستمند را به زیارت خانه خدا پیشی می دهد.
از او اشعارگونه ای به جای مانده است. همچنین وی سخنانی در حالت سکر و بیخودی به نام شطحیات بر زبان آورده است که از آن دست است: سبحانی ما اعظم شأنی(مرا بستایید، شأن من برتر از همه خلق است)
از سخنان انسان دوستانه اوست:«می خواهم که زودتر قیامت برخاستی تا من خیمه خود بر طرف دوزخ زدمی که چون دوزخ مرا ببیند نیست شود تا من سبب راحت خلق باشم.» نقل است که یک شب شیخ از گورستان می آمد. جوانی از بزرگ زادگان ولایت٬ بربطی در دست می زد. چون به بایزید رسید٬ بایزید لاحول کرد. جوان٬ بربط بر سرِ بایزید زد و سرِ بایزید و بربط هردو بشکست. جوان مست بود و بایزید را نشناخت. روز بعد بایزید یکی از یاران را بخواند و گفت: بربطی به چند دهند؟ بهای آن معلوم کرد و در خرقه ای بست و پاره ای حلوا با آن همراه کرد و برای جوان فرستاد و گفت به او بگوکه بایزید عذر می خواهد و می گوید: دوش آن بربط بر سر ما زدی و بشکست. این زر در بهای آن صرف کن و دیگری بخر و این حلوا را بخور تا غصه شکستن بربط از دلت برود.

بابا کوهی

 

      ابن باكويه، مشهور به بابا کوهی ازعارفان قرن چهارم هجری است که درشهر شیراز چشم به جهان گشود. درباره تحول او داستانی عرفانی و جذاب وجود دارد که بیانگرعشق مجازی و رسیدن به عشق حقیقی می باشد. نقل است که او در ابتدا عاشق دختر حاکم وقت بود و از آنجا که می دانست به هیچ وجه امکانی برای رسیدن به وصال یار وجود ندارد، مدت چهل شبانه روز به عبادت پرداخت. سرانجام باباکوهی در دامنه کوهستانی که اینک مزار او در آنجا قراردارد، جهان را بدرود گفت.

اشعار زیر از بابک صفوت در توصیف حالات او سروده شده است:


بود سلطانی  مر  او  را  دخـتری
بود  او   را  عاشقان  بی  شمـار
جمله  سرداران،  وزیران و خدم
هر کسی  در گرد  او با  حیله ای
چونکه  سلطان  است  بالای همه
چونکه اوهم واقف است وهوشیار
آنکه  یابد  سرّ سلطان در حضور
در  میان  آن   وزیران  و  سران
جزمگر یک نادره مـردی  که  او
او   بدانستی ز  اول  با  صـواب
زین سبب درکوه  سکـنا می گزید
تا مگر حلّال، خود    رحمی  کنـد
در همه شب او خـدا  گفـتی  تمـام
پس خدای مهـربان  کردش    نظر
در چـهلـــــم روز او دیـــده خــدا
چون خبر بردند سوی  شـه  که آن
شاه و دختر عزم  کردند سـوی او
تا   بدیدنش  سرانجـامی  به  غـار
شه بدو روکـردو گفتش ای حکـیم
آنــکه  نزد  من  بود  انــدر  یسـار
دخـترم   باشــد از آنـت  ای  فتــا
رو بدو  کــرد  و بـگفتـا ای شـهـا
حــق  نموده بهـرمن بـس خـیرهـا
من ندانستم که حق بس خوشترست
من ندانستم  که  معشوقم  هموست

حسن او افزون تر از هر  دلـبری
در فراقش  جملگی  زار و  نـزار
عقلشان   رفته،  همه    آشفته  دم
می تند بر گرد  خود یک  پیـله ای
می  نیــابد کـــارگر هــر دمـدمــه
پس  برآمــد  بی  ادب  بـالای  دار
مــی  نبـاید  گفتــنش  بهــر  فـجور
شـه  ندیدی  لایقی  چون سروران
سرخــود پنهـان نمــود از گـفتـگو
که رعیت را کننـد هـردم جـــواب
تا مگـرعشقـش نــگردد  درمـزیـد
چــاره ای انــدر پی  زخمــی کنـد
تا  که ذکـــر او  بشـد  انـــدردوام
 تا کـه انـدر دل برآمـد صـد بـصـر
رفت و ازحــس بشــر شد او جـدا
این چنین است و چنانست و چنـان
جانب   هر سـو دوان در کـوی او
بر  مثــال  مــرده ای  انــدر مزار
پـادشاهی مر تــو را ای  دل سلیم
آنِ تو  گشته است   اینک  در نثار
چون   بدیدستم  به خوابی مصطفا
من    بدیـدم  عشــق ها  در منتـها
بعـد از این دیگر نجویم غـیــــرها
روح  را  او قـوّت  بال و پر است
فهم  و ادراکات ما در آب جوست

روزبهان بَقلی شیرازی

 


ابومحمد روزبهان بقلی فسایی شیرازی معروف به شیخ شطاح در سال ۵۲۲ هجری در شهر فسا از توابع فارس متولد شد.
او پیوسته در کوهستان های شیراز به ریاضت وخودسازی می پرداخت و همیشه در وجد و شادی بود.
سرانجام در مکه مجاور و پیروان فراوانی گِرد او جمع آمدند. او را عادت چنین بود که در وجد و حال فریادها برمی آورد. روزی چشمش به دختری زیبا افتاد. ناگاه عشق بر دلش فروآمد و درهمان حال وجدی بر او غالب شد و دل در گرو عشق دختر بست. پیروان گمان بردند که این ناله و شیون از جذبه و عشق الهی است. چون روزبهان به نزد ایشان بازآمد، خرقه از تن درآورد و پیش ایشان انداخت و شرح حال خود با ایشان گفت تا بدانند که آن صیحه ها از برای خدا نبوده است و گفت نمی خواهم در حال خود کاذب باشم.
وی اساس طریقت خود را بر عشق و جمال پرستی نهاد و رسیدن به کمال را هم از همین طریق می دانست و در باور او حسن و عشق در ازل عهدی بسته اند که هرگز از یکدیگر جدا نباشند.
حکایت زیر از اوست:
روزی شیخ گفت: چون به مسجد می آمدم٬ در کوچه کاه فروشان٬ زنی٬ دختر خود را وصیت می کرد که جان مادر تو را چند نصیحت کنم که روی بپوش و از دریچه جمال٬ روی به هرکس منمای! مبادا که به واسطه حسن و جمال تو کسی در فتنه افتد. سخنم نمی شنوی و نصیحتم قبول نمی کنی. روزبهان چون این سخن بشنید٬ آن زن را گفت:
اگر نصیحتش می کنی که خود را منمای سخن از تو نشنود و این نصیحت از تو نپذیرد که حسن دارد و بر حسن قرار نگیرد تا عشق را قرین خود نگرداند.
در بازگشت به شیراز در دروازه«خداش» شیراز، رباطی ساخت و در آن به آموزش پیروان  و اطعام میهمانان عمر گذرانید و عاقبت به فلج دچار شد و در محرم سال ۶۰۶ هجری بدرود حیات گفت.
از جمله آثار اوست: شرح شطحیات، عبهرالعاشقین، مشرب الارواح، منطق الاسرار.

به  ناگــه جان جانـم  در بر افتـاد                                      دلــم از آفـــرینــش برتـــر افتــــاد
معین گشت کار عشق و تــوحید                                       چــو اقدام قــــــــدم  والاتر افتــــاد
من از بــحر قدم  ســـاغر کشیدم                                       نــدانم مر تو را ایـــن بــاورافتـــاد
به صحو اندر حقیقت راه می رو                                       چو دل از سور و مستی بر درافتاد

مولانا جلال الدین بلخی

 

یک دهان خواهم به پهنای فلک               تا بگویم شرح آن رشک ملک 

مولانا جلال الدین، که از او به عناوین مولوی، مولانای روم، حضرت خداوندگار٬ رومی و القاب دیگر یاد می شود، از بزرگترین متفكران تاریخ بشری و یکی از نام آورترین عارفان صاحب اندیشه ایرانی است که در قرن هفتم هجری می زیسته و از آنجا که بیان حالات و افکار او در هفتاد من کاغذ هم نمی گنجد و سخن گفتن از او دهانی به پهنای فلک می طلبد، لذا به جهت تبرک و تیمن و رفع عطش، تنها قطره ای از آب آن دریای بی نهایت را می نوشیم.
مولانا در هنگامه پرآشوبِ تاخت و تاز مغولان در دوران كودكی به همراه خانواده از بلخ راهی بغداد گردید و از آنجا به روم رفت و در قونیه ساكن شد. بعد از وفات پدر(بهاء ولد)، مولانای جوان جانشین پدر گشت و مشغول وعظ و سخنرانی، فتوی و تدریس شد و بدین ترتیب در جوانی از فقهای بزرگ زمان خود شد.
با نگاهی به سخنان عاشقانه او در دیوان کبیر، درمی یابیم که آنچه روح لطیف و عارفانه مولانا را مورد تلنگر قرار داد و او را  رهسپار وادی عشق گردانید، آشنایی و در پی آن هجران خورشید زندگی او شمس تبریزی بوده است تا بدانجا که او پس از آشنایی با شمس، درس و منبر را رها كرد و با او به خلوت و سیر و سلوك پرداخت.
شمس که بر پایه اندیشه عارفان ایرانی پیش از خود، پیرو عرفان اجتماعی بود و خداشناسی را جدای از خدمت به مخلوقات و مظاهر وجودی او نمی دید، در انتقال این مفاهیم، کوشش فراوانی کرد و در این راه از هیچ مشکلی نهراسید تا به آنجا که رفته رفته، خشم و غضب بزرگان و اشراف زادگان قونیه را برانگیخت و به ناچار آن شهر را ترک گفت.
شمس دست او را گرفته و در گردش های شبانه به تماشای فقیران و دردمندان قونیه برد و در گوش او گفت: می بینی این عورتکان را؟ اینان اگر گبرند، اگر مسلمان، اگر ترسایند و اگر اهل کنیسه، همه بندگان یک خدایند، دردمندان فراموش شده این دیارند و از طایفه شکسته دلالند، اما افسوس که ما را غیرت  یاری ایشان نیست. ما برخیال می رانیم وحکام بر سمند مراد سوارند.
پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه جان مولانا، دیدار صلاح الدین زرکوب گشت. مردی  امّی که قفل را "قلف" و مبتلا را " مفتلا" می گفت و مولانا نیز به پیروی از او قفل را قلف می خواند. مولانا مدت ده سال با او گذارنید تا آنکه زرکوب بیمار گردید و چشم از جهان فروبست.
روح نا آرام مولانا همچنان در پی یافتن چهره ای بود تا در او نور خدا را بیند و آوازش در نزد او آواز خدا باشد و حسام الدین چلبی مشهوربه اخی ترک٬ عهده دار این رسالت گردید، چنانچه توانست مدت ده سال با او هم سخن گردد و حتا مثنوی مولانا را به نام خود بیاراید.

سرانجام در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخره سال ۶۷۲ هـ. ق آسمان قونیه شاهد غروب دو خورشید بود. مولانا زندگی خاکی را بدرود گفت و شادمان و رقص کنان به سوی ابدیت پرگشود. مردم قونیه ازپیر وجوان، مسیحی و یهودی در سوگ او به زاری و شیون پرداختند و در تشییع جنازه او حاضر شدند.

شقیق بلخی

 

سه چیز قرین فقراست: فراغت دل، سبکی حساب و راحت نفس

                    و سه چیز لازمه توانگران است: رنج تن، شغل دل و سختی حساب


شقیق بلخی از عارفان قرن دوم هجری است که دچار نوعی تحول روحی گردید و در نتیجه قدم در وادی طریقت و عرفان نهاد.
وی از نخستین کسانی است که در سرزمین خراسان از علم احوال یعنی عرفان سخن گفت. نقل است که در آغاز سیصد قریه داشت ولی سرانجام بی کفن مرد.
بر پایه داستانی عرفانی روزی  شقیق، ابراهیم  ادهم را پرسید که چگونه ای در کار معاش؟ او گفت: اگر چیزی رسد شکر می کنم و اگر نرسد، صبر می کنم. شقیق گفت سگان بلخ هم چنین می کنند که اگر رسد مراعات کنند و دُم جنبانند وگرنه صبر کنند.
ابراهیم گفت: تو چگونه کنی؟ گفت اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم و اگر نرسد صبر کنیم. 
 چندی پس از آن نیز در بلخ قحطی عظيم افتاد. چنانکه مردم يکديگر می خوردند، شقیق، غلامی ديد در بازار شادان و خندان. گفت: ای غلام! چه جای خرّمی است؟ نبينی که خلق از گرسنگی چون اند؟
غلام گفت:«مرا چه باک که من بنده کسی ام که وی را دهی است خاصه و چندين غله دارد. مرا گرسنه نگذارد.» شقيق حیرت زده گفت:«الهی اين غلام به خواجه ای که انبار داشته باشد چنين شاد باشد. تو مالک الملوکی و روزی پذيرفته ای، ما چرا اندوه خوريم؟»
وقتی شقیق به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند. چون او را دید گفت:«تویی شقیق زاهد؟» گفت:«شقیق منم اما زاهد نیم.»
هارون گفت مرا پندی ده. گفت:«اگر در بیابان تشنه شوی چنان که به هلاکت نزدیک باشی اگر آن ساعت شربتی آب یابی چند بخری؟» گفت:«هرچه بخواهد.» گفت: «اگر نفروشد الا به نیمه ملک تو؟» گفت:« می دهم.»
شقیق بار دیگر ادامه داد: اگر آن آب بخوری و آن از تو بیرون نیاید چنان که بیم هلاکت تو باشد و یکی گوید:«من تو را علاج کنم اما نیمی از ملک تو بستانم» چه می کنی؟ گفت:«بدهم.» گفت: «پس چه نازی به ملکی که قیمتش یک شربت آب بود..!»
 شقیق شجاعانه ادامه داد: «تو چشمه ای وعُمّال، جویها. اگر چشمه روشن بود، تیرگی جویها را زیان ندارد، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی امیدی نبود.»

احمد جامی (ژنده پیل)

 

 غــــره مشو که مرکب مــردان مرد را           در سنگلاخ بادیــه، پــی ها بریـده اند

نومید هم مباش که رندان جرعه نوش          ناگه به یک ترانه به منزل رسیده اند

احمد جامی یا احمد ژنده پیل از عارفان بزرگ ایرانی در سده پنجم هجری قمری در قریه نامق از توابع جام چشم به جهان گشود. پدرانش برزگر بودند و او در جوانی در نوشخواری و میگساری افراط می کرد.
اگرچه دورانی از روزگار جوانی او صرف عيش و عشرت و شادخواری گشت، اما وی در داستان پرحادثه و متلاطم زندگی خويش٬ قهرمان آزاده ای است كه با اراده ای قوی به گذشته تباه خود پشت می كند و از همکیشان خويش كناره می گيرد و پای در وادی عرفان می نهد.
او با تامل در گذشته خود چنین می گوید:
بيست و دو ساله بودم كه حق عزشأنه به كرم خود، مرا توجه كرامت كرد.
او مدت دوازده سال در تنهایی و خلوت به سر برده سپس به ارشاد مردمان پرداخت. سفرهای زیادی به شهـرهای مختلـف ایران کرد و سرانجـام به روستای مُعدآباد در سرزمین جام رفت و تا پایان زندگی در همان جا ماند.
از سخنان اوست:
دكان دارى چه از كعبه برسازى، و چه از مسجد، و چه از خانقاه، و چه از نماز، و چه از حج، و چه از غزو، و چه از زهد، چه از قرايى و چه از صوفى‏گرى و چه از پارسايى. اين همه دكان دارى است.
وی  همچنین در کتاب سراج السائرين  چنین می گوید:
و هركو كتابی سازد يا چيزی بر جايی نويسد، لابد كه در دل كند كه اين سخن قومی فراستانند و قومی رد كنند و اگرنه چنين كند، رنجور گردد و جمله كارها هم چنين است. حق و باطل از هر نوعی كه باشد قومی فراستانند و قومی رد كنند؛ پس دل از گفتِ مردمان فارغ بايد داشت و حق می بايد گفت آنچه دانی تا رستگار باشی.
او در سال ۵۳۶ هجری در ۹۵ سالگی زندگی را بدرود گفت و مزار وی هم اکنون در همان ناحیه به اسم تربت زیارتگاه عاشقان است و آن را  تربت جام می نامند.

مشهورترین آثار وی عبارتند از:
دیوان اشعار، انس التائبین، مفتاح النجات، سراج السائرین، فتوح القلوب.

عبدالرحمان جامی

 

هر که در جاذبه عشق آویزد و با لطایف عشق آمیزد

،و در آن طریقه عفت و کتمان پیش گیرد

چون بمیرد شهید میرد

عبدالرحمن جامی معروف به خاتم الشعرا از مشهورترین عارفان و شاعران ایران در سده نهم هجری است. او به جهت ارادتی که به شیخ جام(ژنده پیل) داشت، تخلص جامی را برای خود برگزید. در آغاز جوانی با بزرگان فرقه نقشبندیه آشنا شد و دست ارادت به دامان سعدالدین محمد کاشغری و سپس ناصرالدین عبیدالله معروف به خواجه احرار زد و در طریق تصوف سیر و سلوک کرد و از بزرگان فرقه مذکور گردید.
جامی، عشق کل را به مثابه اکسیر وجود، خمیرمایه سرشت، پیوند هستی و منبع غم و شادی پذیرفته آن را قدیم و جاویدانی می شمارد. از این رو در آثار عرفانی خود همه جا سخن از محبت پاک انسانی به میان می آورد. او در روضه پنجم بهارستان چنین می گوید:
"هرکه در جاذبه عشق آویزد و با لطایف عشق آمیزد و در آن طریقه عفت و کتمان پیش گیرد، چون بمیرد شهید میرد و شرط عفت و کتمان از برای آن است که چون به میل طبع و هوای نفس آلوده باشد و در اصول به آن وسایط توسل جویند و اظهار کنند از قبیل شهوات نفس حیوانی است نه از فضایل روح انسانی. "
او از نخستین شاعران ایرانی است كه در غرب شناخته شد و ترجمه لاتین «بهارستان» او را آكادمی ترجمه وین، در ۱۷۷۸ در گلچینی از شعر فارسی، به چاپ رسانید. رویكرت پاره كوچكی از «یوسف و زلیخا»ی جامی را یافت و آن را به رایحه‌ای از مشك آهوی خَتا مانند كرد كه از دشتهای ایران آورده و با قیود ترنم‌انگیز قافیه شعر آلمانی مقید ساخته است.
تاثير افکار و اشعار جامی در هندوستان و ماواءالنهر و در ادبيات و افکار مردم سرزمين عثمانی نیز سایه افکنده بود. جامی سرانجام در هرات وفات يافت و بايقرا مراسم تشييع و سوگواری را درباره او به کمال رعايت داشت .  

برخی از آثار او عبارتند از: دیوان اشعار، هفت اورنگ، بهارستان، نفحات الانس.
از بهارستان اوست:
 چون میزبان بر کنار خوان نشیند و خود را در میان بیند، طعمه از جگر خود خوری به که از نان او، و شربت از خون خود آشامی به که از خوان او.

منصور حلاج

 

.رکعتان فی العشق لایَصِح وضوءهما الا بالدّم

در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الاّ به خون

حسین بن منصور حلاج مشهورترین و بی پرواترین چهره عرفان ایرانی است که در قرن سوم هجری قمری در نزدیک بیضای فارس دیده به جهان گشود.در جوانی به بزرگان صوفيه پيوست وهنوزجوان بود که خود پير و مرشد صوفيان گشت
حلاج در قیام حدود بيست هزار تن از بردگان زنگی  بر ضد خلافت عباسی به ایشان پيوست،  در محله ايشان خانه گرفت و با زنی از آنان ازدواج کرد و با اين رفتار، پير و مرشد خود عمرو مکی را سخت خشمگين ساخت . چندی بعد این شورش سرکوب گردید و حلاج زندانی شد اما پس از آزادی٬راهی سفری دور و دراز به سوی مشرق گردید که پانزده سال به طول انجامید .
حلاج  در ميان مردم می زیست و  به  درد  آنها  رسيدگیمی کرد و چون  خود از مال و مقام و شهرت بی نياز بود، با مردم رفتاری داشت که ثروتمندان و دين داران دنيا دوست را نسبت به خود آشفته و هراسان می کرد.
حلاج در مخالفت  با نادرستی های  دستگاه  خلافت عباسی  تا پای  جان  کوشيد و شهرت او تا به امروز، به واسطه سخنان بی باکانه ای (مانند اناالحق) بود که بر زبان می رانده است که همين سخنان دليل اتهام  و تکفير و مرگ او شده است. او پيوسته می گفت: «ای مسلمانـان!  دادِ مرا از خدا بستانید ... که نه مرا با نفس خويش رها می کند و نه آن را از من می گيرد.»
سرانجام چون به فتوای عالمان ظاهر و دستور خلیفه، او را بر سر دار بردند و به معراج مردان دست یافت، یکی از پیروان او پرسید: چه گویی در حق آنانکه با تو چنین می کنند، حلاج پاسخ داد:ایشان را  قوّت توحید از صلابت شریعت می جنبد و سپس روی به آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که از برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان.»
آثار وی عبارتند از: کبریت احمر، بستان معرفت، طواسین، هیاکل و...

اشعار زیر ازاوست:

تابه كی ناله و فریاد كه آن یار كجـاســت          همه آفاق پراز یار شـد اغیــار كجـاســت
آتشین غیرت عشق آمد و اغیاربســوخـت         چشم بــازی كه نبینـد بجز از یار كجاست
همــــه ذرات جهـــان آئینـــــه مطلوبنــــد          خرده بینی كه بود طالب دیـــدار كجاست
سرِّ توحید زِهـــــر ذر‏ّه عیـــان می‏گــردد          بی نیازی كه بود واقـف اســرار كجاست
یـوسـف مصـریِ ما بـر سـر بـازار آمـــد           ای عزیـزان وفا پیشه، خریـدار كجـاسـت
عیسی خسته دلان میرسد از عالـم غیــب           سر بیمار كـه دارد، دل بیمـار كجـاســت
هركــه بیدار بــــود، دولت بیــــدار بــرد           دوست در جلوه ولی عاشق بیداركجاست

ابوالحسن خرقانی

 

هرکه در این سرا درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛

چه آن کس که به درگاه باری تعالی به جان ارزد

البته بر خوان ابوالحسن به نان ارزد


ابوالحسن خرقانی عارف بزرگ سده چهارم هجری قمری است. درسرای ابوالحسن تمامی مردم جدای از رنگِ پوست، نژاد، تیره، كیش و آیین، از پایگاه و ارزش یكسانی برخوردارند و او تمامی ادیان و کیش ها را گرامی می شمارد .
بن مایه فكری ابوالحسن، خدمت به بندگان خداست. او خدمت به نیازمندان را به عبادت خداوندِ بی نیاز پیشی می دهد. او در كار راهبری و پیشوایی مردمان، آنی درنگ نكرده و حتا در گیرودار رستـاخیـز نـیز به میانـجی گری برخاستـه برای رهانـدن مردمـان از مكافات٬ پا در میانی می كند .  
ابوالحسن در دامان طبیعت رشد و نمو کرده و دارای دانش خودآموخته (لدُنی) است. او در دریافت سروش آسمانی و پیام وحی، خود را از وجود جبرئیل بی نیاز می دانست و بر این باور بود که خداوند، بدون واسطه بر دل او وحی می کند.     
ابوالحسن خرقانی در زمانه ای سخن از جایگاه والای انسان در نظام آفرینش به میان می آورَد كه خراسان بزرگ، صحنه كارزار و رویارویی مكاتب و ادیان گوناگون است؛ آیین های بزرگی چون بودیسم و هندوئیسم از یك سو و تقابل آیین نوظهور اسلام با آیین های كهن مِهری و زرتشتی ایرانی از سویی دیگر.
در دوران سیطره سلطان محمود غزنوی و گستره تفكر دینی خلفا، ابوالحسن بر این باور بود که هر انسان آزاده ای می تواند از راه پالایش جسم و روان و دوری از پندارهای ناروا، خود را شایسته دریافت حقیقت كند.
در اندیشه او خداوند به قوم، دسته و ملیت خاصی وابسته نیست و به همان اندازه در خراسان حضور دارد که در حجاز و عراق. بنابراین روزی به شخصی كه در جستجوی خداوند، آهنگِ رفتن به حجاز را داشت، می گوید:«مگرخدای خراسان كجاست كه باید به حجاز بروی؟»

نثر زیر نمونه ای از سخنان گستاخانه او در برابر خداوند، برگرفته از کتاب«نورالعلوم» است:

شبی آوازی شنید كه:«هان! ای بوالحسن! خواهی كه آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت كنند؟» پاسخ داد:«بارخدایا! خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم با خلق بگویم تا دیگر هیچ كس سجودت نكند؟» آواز آمد: «نه از تو نه از من.»   

عبدالله خفیف

 

تقوی٬ دور بودن است از هرچه تو را از خدای دور کند

ابوعبدالله محمدبن خفیف از عارفان بزرگ خطه فارس در قرن چهارم هجری است که در شهر شیراز دیده به جهان گشود. او را خفیف از آن جهت می گفتند که غذای او به وقت افطار هفت دانه مویز بود.
عبدالله در ابتدا به خدمت ابوالعباس احمدبن یحیی رسید و به راهنمایی او بسیاری از دانش های زمانه خود را فراگرفت. او نیز مانند بسیاری از عارفان، علاوه بر زیارت خانه خدا، سیر و سیاحتی به سرزمین هندوستان نیز داشته است.
عطار چنین نقل می کند که شيخ را مسافری رسيد. خرقه سياه پوشيده و دستار سياه بركرده و ایزاری سياه و پيراهنی سياه. شيخ را در باطن غيرت آمد و پرسيد: چرا جامه سياه داری؟مسافر گفت: از آنكه خدايانم بمرده اند. يعنی نفس و هوا. شيخ گفت: او را بيرون كنيد. بيرون كردند به خواری. پس بفرمود كه بازآريد. باز آوردند.
همچنين چهل بار فرمود كه او را به خواری بيرون می كردند و باز می آوردند. بعد از آن شيخ برخاست و بوسه بر سر او داد و عذر خواست و گفت: تو را مسلم است سياه پوشيدن كه در اين چهل بار خواری كه به تو كردند متغير نشدی.
سرانجام چون وفاتش نزدیک آمد خادم را گفت: من بنده ای عاصی و گریزپای بودم. غلی بر گردن من نه، و بندی بر پای من نه و همچنان روی به قبله کن و مرا بنشان شاید که درپذیرد.
بعد از مرگ، خادم این وصیت را آغاز کرد. هاتفی آواز داد:هان بی خبر! چه می کنی؟ می خواهی که عزیزکرده ما را خوار کنی؟  

آرامگاه شیخ خفیف كه كتابخانه معتبری دارد در پشت بازار نو شیراز قرار گرفته  و دارای ساختمان بسیار زیبایی است كه در دهه ۱۳۵۰ شمسی ساخته شد.
عبدالله خفیف دارای آثار بسیاری بوده که برخی از آنها عبارتند از: شرح الفضائل، جامع الارشاد، اختلاف الناس فی روح.

از سخنان اوست:
قناعت٬ طلب ناکردن است آن را که در دست تو نیست و بی نیاز شدن از آنچه در دست توست.

پرسیدند که عبودیت کی درست آید؟ گفت: چون همه کارهای خود به خدای بازگذارد و در بلاها صبر کند.

علاء الدوله سمنانی

 

صــد خانه اگـر به طاعـــت آباد کــنی                     زان به نبود که خاطــری شاد کنی

گــر بنـــده کــنی  به لطــف آزادی  را                     به زانــکه هــــزار بنـده آزاد کـنی

رکن الدین علاءالدوله از عارفان قرن هفتم و هشتم هجری در سمنان است که در دوران ایلخانان متصدی امور دولتی بود.
وی از یک خاندان ثروتمند سمنان بود چنانکه به قول خود صدهزار از ملک پدری و میراث صرف و وقت صوفیان کرد. ظاهرا در یکی از جنگ هایی که همراه ارغون شاه در حوالی قزوین رخ داد، دچار تحول روحی شد و سپس قدم در وادی سیر و سلوک نهاد. وی مدتی را در خدمت عبدالرحمن اسفراینی به سر آورد و سپس با کسب اجازه از وی و بنا کردن خانقاه بزرگی در صوفی آباد سمنان به تعلیم مریدان پرداخت. از میان شاگردان و پیروان او می توان خواجوی کرمانی را نام برد که رباعی زیر را درباره او سرده است:

                  هر کـــو به ره عــلی عمـــرانی شد                     چون خضر به سرچشمه حیوانی شد
                  از وسوسه غارت شیطان  وارست                      ماننـــد عــلاء دولـــه سمنـــانی شــد 

آخرین سالهای عمر علاءالدوله در صوفی آباد سمنان در محلی یا بنایی که از آن به برج احرار تعبیر کرده اند و در خانقاهی که خود بنا کرده بود٬ سپری شد و در همانجا تا هنگام وفات به تالیف کتاب ها و ارشاد مریدان و سرودن اشعار می گذراند.
او سرانجام در بیست و دوم رجب سال ۷۳۶ هجری  در سن ۷۷ سالگی وفات کرد. از او آثار بسیاری به جا مانده که برخی از آنها عبارتند از: چهل مجلس، سلوة العاشقین، العروة لاهل الخلوة و الجلوة.
علاء در تصوف معتقد به اعتدال و اجرای احکام دین و انطباق آنها با اصول تصوف و در این راه سختگیر بود و با معتقدانِ وحدت وجود مانند ابن عربی مخالفت داشت.

اشعار زیر از اوست:
به حق آب حیــــــاتِ لبــــان چون قندت           که نیست در دو جهان، هیچ چیز مانندت
هزار جــــان و دل نازنیـــــن مشتاقــان            فــــدای لعل گهربــــار خوشتــر از قندت
چه خوش دمی که نهادیم بوسه بر پایت            کــدام دولت از این به، که پــای بـوسندت
حیات باقـــــــی یابند عاشقــان، به یقین            اگر به عمر٬ دمــــــــی بی حجاب بینندت
مباد آنکه ز دامت بــــرون جهد جانـــم            همیشه بـــــاد دل و جـــانِ بنده  در بنـدت

شهاب الدین سهروردی

 

تقديس بى نهايت حضرت قيوميت را سزاوار است لاغير

و تسبيح بى قصار جناب كبريا را شايسته است

ابوالفتح شهاب الدین یحیی سهروردی، مشهور به شیخ اشراق، چهره‌ برجسته حکمت، فلسفه و عرفان در فرهنگ ایران است. او در قرن ششم هجری در قریه‌ سهرورد زنجان دیده به جهان گشود. اولین آموخته های او در شهر مراغه نزد مجدالدین جیلی بود. سهروردی از آنجا به اصفهان رفت و آنچه را که می بایست آموخت و برای تکمیل دانش خود، به سیر انفس و آفاق پرداخت.
او پس از اتمام تحصیلات٬ روی به عرفان آورده در سفرهایش با مشایخ و عارفان هم کلام شد و به مجاهدت با نفس پرداخت. او سرانجام  در شهر حلب با ملک ظاهر، پسر صلاح الدین ایوبی دیدار کرد و به  تقاضای او در آنجا ماند و بساط درس و بحث خود را در مدرسه حلاویه گسترانید.
سهروردی، در بیان آراء و نظرات خود درباره احکام و مسائل مربوط به دین، شجاعانه عمل می کرد و همین صراحت بیان سرانجام موجب آن گردید که عالمان و فقیهان زمان علیه او بشورند و سخنانش را مغایر اصول دین بدانند، تا اینکه سرانجام صلاح الدین در نامه ای از پسرش خواست به دلیل برخی ملاحظات سیاسی، سهروردی را به قتل برساند و بدین ترتیب او درسن ۳۸ سالگی به قتل رسید.

سهروردی در طول عمر کوتاه خود حدود پنجاه کتاب و رساله به یادگار گذارد که شامل چهار دسته می باشد :۱. آثار فلسفی مانند تلویحات، المقاومات و... ۲. رساله های عرفانی مانند عقل سرخ، آواز پر جبرئیل و...۳. ترجمه ها و شروحی که او بر کتب پیشینیان نوشت مانند ترجمه‌ فارسی رسالة الطیر ابن سینا، شرحی بر اشارات و تنبیهات و...۴. مناجات نامه هایی که به زبان عربی است و آنها را الواردات و التقدیسات نامیده است.

سهروردی علاقه‌ وافری به حکمت ایران باستان و به ویژه شخص زردشت داشت تاحدی که برخی اصطلاحات حکمت اشراق را از اوستا و منابع پهلوی وام گرفته است. او با تعمق در رفتار پهلوانان ایران باستان، یعنی فرزانگانی چون کیومرث و تهمورث و حکیمانی چون زردشت و جاماسپ و به ویژه کیخسرو سعی در معرفی ایشان به عنوان فیلسوفان و حاملان نور داشته و خمیرمایه این حکمت را به عارفانی نظیر بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی و حلاج رسانده نهایتاً خود را زنده کننده حکمت ایران باستان به شمار می آورد. 

ضروری است بدانیم که اگر فردوسی با رادمردی تمام، زبان فارسی و تاریخ ایران را زنده نگاه داشت، سهروردی نیزعرفان و حکمت فراموش شده ایران را  بار دیگراحیا کرد.

شاه نعمت الله ولی

 

ما خاک را به نظر کیمیا کنیم             صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم

                  شاه‌ نعمت‌ الله ولی‌ سرسلسله‌ فرقه نعمت‌ اللهی‌ ازعرفای ‌مشهور قرن‌ هفتم‌ هجری‌‌ است‌ که در قصبه کوهبنان کرمان چشم به جهان گشود. او از دوران کودکی استعدادی شگفت انگیز برای درک معارف و کشف معانی داشت چنانکه درهمان اوان، قرآن را از حفظ کرد.
شیخ رکن الدین شیرازی نخستین استادی بود که علوم مقدماتی را به شاه نعمت الله آموخت و انگیزه فراگیری عرفان و حکمت را در او زنده کرد. او سرانجام به دیدارشیخ عبدالله یافعی نائل آمد و درهمان نخستین دیدار و پس ازسالها سرگردانی و تنهایی، دل به او سپرد.
شاه نعمت الله سالها پس از به دوش افکندن خرقه طریقت معروفیه(که بعدها به نعمت اللهی تغییر نام داد) قصد سفر کرد و به سوی مصررهسپارشد. از آنجا به ماوراء النهر و سپس به سمرقند رفت و درهمین سفر با امیرتیمورگورکانی ملاقات کرد.شاه نعمت الله ولی دارای دیوانی شامل قصاید، غزلیات، ترجیعات، مثنویات٬ قطعات، دو بیتی ها و رباعیات است.
شاه نعمت الله از موسيقی عرفانی برای انتقال پيام خود به دل و جان مردم دوران خويش حداکثر استفاده را کرده است. وی صدای دلکش و آوای خوشی داشت و در موسيقی اصيل ايرانی استاد بود . همچنين شعرهای بسيار روانی  نیز می سروده است.
در هر شهر و دياری که نعمت الله پا می گذاشت٬ اجتماعاتی برای اهل دل برپا می ساخت و اشعارش را يا خودش و يا قوالان به صورت نقالی می خواندند و همه به وجد می آمدند و نور عشق در دلشان تابيدن می گرفت. وی در اشعارش همه را به پايکوبی و شادمانی و سپاس نعمت های خداوند فرامی خواند.
سرانجام شاه نعمت الله ولیدرصدسالگی چشم از جهان فروبست و در ماهان کرمان که اکنون یکی اززیارتگاههای معروف مریدان و عاشقان راه حق است، به خاک سپرده شد.
همچنین از شاه نعمت الله ۵۳ بیت پیشگویی درباره وقایع ایران از زمان صفویه تا پایان جهان به جای مانده است که چنین آغاز می شود:

شیخ محمود شبستری

 

جناب حضرت حق را دویی نیست                  درآن حضرت من و ما و تویی نیست

سعدالدين محمود شبستری از عرفا و شعرای نامی قرن هفتم و هشتم هجری است که در قصبه شبستر واقع در هشت فرسخی تبريز متولد شد و در عهد سلطان محمد خدابنده و ابوسعيد بهادرخان در شهر تبريز به مقامی بزرگ دست یافت.
او  پس  از  کسب  دانش  در تبريز  سفرهای خود را به شهرهای  گوناگون آغاز کرد و  در سفر به مصر، شام و حجاز از علما و مشايخ اين سرزمين ها کسب دانش کرد.
شبستری نیز همانند دیگر عارفان بزرگ ایران، از شهرت  و نام آوری دوری می جست و در باور وی عارف حقیقی کسی بود که چراغ دل را روشن کند.
او با سالوسان ریاکار و لاف زن درمی ستیخت و انسان کامل را کسی می دانست که با راستی آشنا بوده بر شهوات خود لجام می زند، مردم فریبی نمی کند و دچار انحطاط اخلاقی نمی شود. از فحوای کلام او می توان دریافت که قضات و فقها در عصر او به نابکاری و فساد کشیده شده بودند و آلودگی های اخلاقی و رذیلت های نفسانی جا را بر فضایل تنگ کرده بوده است.

بزرگترین و بحث انگیزترین اثرعرفانی منظوم او گلشن راز است که تاکنون به زبان‌های ترکی، آلمانی، انگلیسی و اردو ترجمه شده‌است. گلشن راز» را در كنار يك كتاب ادبی می توان كتاب فلسفی ، عرفاني ، رياضی ، هيئت و نجوم ، فيزيك و … ناميد. با تعمق در ابيات وی می توان ملاحظه كرد كه شيخ بسیاراز زمانه اش خود پيش بود چراكه بعد از ۷۰۰ سال اشعار او در قالب فرضيه و تئوری به جهانیان معرفی می گردد
همچنین برخی از آثار منثور وی عبارتند از: حق اليقين فی معرفة رب العالمين،مِرآ‌ة المحققين و...

سرانجام شبستری در سن ۳۳ سالگی در تبریز وفات یافت و در شبستر در باغچه گلشن در مزار استادش بهاءالدین یعقوبی تبریزی به خاک سپرده شد.

انا الحق کشف اسرار است  مطلق                   جـز از حق کیست تا گــــوید انا الحق
همـه ذرات عالــم همــچو منصــور                   تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
در این تسبیـــح و تحـلیل اند دائم                    بدیــــن معنی همـــــی باشند قائـــم..
درآ در وادی ایمـــن که نــــاگـــاه                   درختی گـــــــویدت «انـی انـــا الله»
روا باشــد انا الحــق از  درخــتی                   چــــرا نبـــود روا از نیـــک بــــختی
هرآنکورا که اندر دل شکی نیست                   یقین داند که هستی جز یـکی نیست
                      

ابوبکر شبلی

 

،شریعت آن است که خدا را پرستی

،طریقت آن است که او را طلبی

. و حقیقت آن است که او را ببینی

شبلی عارف معروف قرن چهارم هجری در ماوراءالنهر چشم به جهان گشود. نامش ابوبکر دُلف بن جحدر و پدرش حاجب(پرده ‌دار) بزرگ خلیفه‌ی عباسی و خودش نیز مدتی حکومت دماوند را داشته است. سپس حاجبِ «موفق عباسی» شد. آنگاه حکومت دیوانی را ترک و به عبادت مشغول گردید.                                                        نقل است که او و امیر ری به بغداد رفتند و هردو از جانب خلیفه خلعت و هدایایی دریافت کردند. امیر ری ناگهان عطسه ای کرد و از آستین قبای آن خلعت برای پاک کردن دهان خود استفاده کرد. حاسدان این خبر را  نزد خلیفه بازگو کردند. خلیفه فرمان داد تا او را از کار برکنار کنند. شبلی پس از دیدن آن واقعه به خود آمد و با خود اندیشید که اگر کسی با خلعت مخلوقی چنین کند معزول می گردد، پس اگر با خلعت معرفت خداوند چنین نماید، حال او چگونه خواهد بود؟ پس مانند بسیاری از عارفان متهور ایرانی، نامه ای به خلیفه نوشت و یادآورشد:«هرگز مپسند که من خلعت خداوند را در خدمت مخلوقی چون تو دستمال کنم.» سپس روی به عالم عرفان آورد و بیش ازشصت هزار درهم از ارث  پدر را در راه خدا بخشید.
نقل است که روزی شبلی در بازار بغداد بر دکان قصابی می گذشت که چشمش به گوشتی فربه و نیکو افتاد. قصاب با مشاهده آن حال گفت: یا شیخ گوشت ببر! او پاسخ داد که درهمی ندارم. قصاب گفت: مهلت می دهم. شبلی تأملی کرد و با خود گفت:«ای نفس! بیگانه مهلت می دهد و تو نمی دهی!»  
در ظاهر از شدت مجاهدت و فراوانی ذوق لقای حق، مردمان وی را ديوانه پنداشته به تکـــرار او
را به تيمارستان برده اند. نقل است که: «وقتي او را ديدند پاره اي آتش بر کف نهاده می دويد، گفتند تا کجا؟ گفت: مي دوم تا آتش در کعبه زنم، تا خلق با خدای کعبه پردازند.»
يک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش درگرفته، گفتند: چه خواهی؟ گفت: «مي روم تا به يک سر اين دوزخ را بسوزم، و به يک سر بهشت را، تا خلق را پروای خدا پديد آيد.»                                                                                                                        
شبلی هشتاد سال عمر کرد و سرانجام در بغداد درگذشت لیکن مردم دماوند به پاس خدمات عادلانه و همزیستی مسالمت آمیز او با ایشان، به محض شنیدن خبر درگذشتش٬ بنای یادبودی برایش برپا داشتند که اکنون پس از گذشت هزار و اندی سال خاطره شبلی را در نزد مردمان شهر دماوند زنده نگه داشته است.

شمس تبریزی

 

:آن خطاط سه گونه خط نوشتی

یکی او خواندی، لا غیر

یکی را، هم او خواندی هم غیر

!یکی  نه او خواندی، نه غیر

. آن خط سوم منم

شمس تبریزی از عارفان بزرگی است که زندگی و مرگ او در پرده ای از ابهام و رمز و راز فرورفته است. فریبندگی و جذابیت او از تأثیرگذاری او بر فقیه و عالم بزرگ اسلامی، مولانا مشهود و قابل بررسی است چنانکه وی در اثر شیفتگی شمس، مَسند تدریس و مجلس وعظ و فتوا را رها کرد و دست افشان و پایکوبان قدم در وادی قمار زندگی نهاد. برخی تولد او را ۶۱۶ هـ. ق و زمان وفاتش را ۶۴۵ دانسته اند.
شمس نیز مانند عارفان پیشین خود«كعبه‌ی دل» را بزرگتر از «كعبه‌ی گِل» می دانست و براین باور بود که اگر کعبه را از میان بردارند، همه مردمان به دلهای یکدیگر سجود می کنند. او خانه راستین خدا را، كعبه‌ی دل و خانه‌ تهی از خدا را، كعبه‌ ی گِل می‌ داند. در باور او طواف بایزید به گِرد مرد مستمند و نیازمند به مراتب بزرگتر از گردش به گِرد خانه کعبه است زیرا که خداوند از زمانی که خانه کعبه را بنا كرده‌اند، در آن خانه درنیامده است، اما از آن روز كه خانه دل را بنا كرده، از این خانه خالی نشده است!
مدتی کوتاه پس از آشنایی شمس با مولانا، آن فقيه با تمکين به عاشقی شوريده تبدیل گشت و اين پيرمرد مرموز آفاقی چنان دل مولانا را بر درس و بحث و علم رسمی سرد گردانيد که او نه تنها از مسند تدريس و منبر وعظ کناره گرفت بلکه در حلقه رقص و سماع درآمد و در همان حال به سرودن شعر و غزل  پرداخت. چنانکه خود مولانا در این باره می گويد:
       در دست هميشه مصحفم بود                                    در عشق گرفته ام چغـــــانه
       انـــــدر دهنی که بود تسبيح                                     شعر است و دوبيتی و ترانه

در باور شمس، درویشی را به دلق و پشمینه پوشی نسبتی نیست. درویشی جز زندگی با مردمان نیست و در عهد خود، درویشان را جز مردم ‌گریزانی لاف‌زن و خودگرایانی بی ‌حقیقت که خویشتن را بیشتر به حشیش سرگرم می ‌دارند، نمی دید.
شمس، علم ظاهر را سد طریق و حجاب راه می‌دانست، از این رو به تألیف کتاب عنایتی ندارد. تنها اثر به جای مانده از وی«مقالات» نام دارد و شعر زیر، تنها شعر منسوب  به وی  می باشد.

             من گنگ خواب دیده وخلقی تمام کر                     من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

فخرالدین عراقی

 

وحدت تو و کثرت تو٬ معنی تو و صورت تو        قادر تو و قدرت تو، غیر از تو نمی دانم

فخرالدین ابراهیم بن همدانی، متخلص به عراقی، شاعر و عارف قرن هفتم هجری است که در یکی از روستاهای اطراف همدان و در خانواده ای اهل علم و ادب به دنیا آمد. عراقی در کودکی حافظ قرآن بود. در هفده سالگی، به هندوستان سفر کرد و به خانقاه«مولتان» وارد شد و به عنوان«قلندر» به جمع شاگردان «شیخ بهاءالدین زکریا» (رهبر قلندران هندوستان) پیوست. زکریا چهل روز به او مهلت داد تا عزلت پیشه کند و به مراقبت و تفکر بپردازد تا اگر در آزمایشها موفق شد، او را در جمع خود بپذیرند اما چند روز بعد باخبر شد که عراقی، به جای قرائت قرآن و سکوت و تفکر، به سرودن غزلی مشغول است که:

نخستین باده کانـدر جام کـردنـد                     زچشم مسـت ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طـرب را                     شراب بیخودی در جام کردند
به عـالـم هرکجـا درد دلـی بود                     بهـم کردند وعشقش نام کردند

چند روز بعد، مریدان همان اشعار را می شنیدند که در مجالس با ساز و ترانه خوانده می شد؛ بنابراین به نزد زکریا رفته او را از این واقعه آگاه ساختند. وی پرسید اکنون او چه می گوید: مریدان پاسخ دادند او به اینجا رسیده که می گوید:

چوخـود کردنـد رازخویشتن فاش                      عراقی را  چرا  بدنام  کردند

وقتی شیخ بهاءالدین این غزل را شنید، عراقی را نزد خود فراخواند و«خرقه» خود را بر دوش او انداخت و دختر خود را نیز به عقد او درآورد.
عراقی پس از بیست و پنج سال هندوستان را به عزم مکه و مدینه ترک کرد و پس از حج به جانب روم شرقی رفت. در قونیه به خدمت مولانا رسید و مدتها در مجالس سماع وی حاضر شد. وی پس از سالها اقامت در روم جانب شام رفت تا سرانجام در هشتم ذیقعده سال ۶۸۸ هـ. ق در شهر دمشق درگذشت.

فخرالدين عراقی يکي از شاعران استاد ايرانی است که غزل عارفانه را بسيار لطيف و طرب انگيز و سوزناک سروده است و شعر او وجد و شور خاصی دارد و در منتها درجه زيبایی غزل عارفانه است.
آثار عراقی عبارتند از: لمعات٬ عشاق نامه٬ دیوان اشعار شامل قصاید، مقطعات، ترکیبات، ترجیعات، غزلیات، رباعیات.

عطار نیشابوری

 

هفت شهر عشق را عطار گشت        ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

  فریدالدین عطار نیشابوری از عارفان بزرگ خطه خراسان است که در نزد صاحبان معرفت و اهل ذوق، مقامی بس والا دارد. او در سده ششم هجری در شهر نیشابور دیده به جهان گشود وهمزمان با حمله مغول به شهر شادیاخ مهاجرت کرد. وی با ثروتی که همراه داشت داروخانه‌ای در آن شهر بنا نهاد و به آموزش طبابت و داروسازی پرداخت.
روزی در دکان خود مشغول معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار از او تقاضای چیزی کرد؛ اما عطار به وی بی اعتنایی نمود. درویش گفت:ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟ عطار گفت: همانگونه که تو از دنیا می روی. درویش گفت: تو مانند من نمی توانی بمیری. سپس کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا رفت. عطار با مشاهده این حال، شدیداً تحت تأثیر قرار گرفته مسیر زندگی او تغییر یافت. چنانچه پس از آن به صحبت بسیاری از بزرگان شتافت و تا پایان عمر به گردآوری حکایات عارفان در قالب های نظم و نثر پرداخت.  آثار عطارعبارتند از:تذکرة الااولیا، منطق الطیر،اسرارنامه،الهی نامه و مصیبت نامه٬ مختارنامه٬ دیوان اشعار. 
عطار در منطق الطیر، برای رسیدن جویندگان حقیقت، هفت منزل برمی شمارد که عبارتند از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا. در داستان منطق الطیر(سی مرغ = سی پرنده) برای یافتن سیمرغ یا همان حقیقت به سفری پرمخاطره دست می زنند و در واپسین وادی با نگریستن  در آینه حق درمی یابند که آن سیمرغ مطلوب، خودشان هستند.

او در بیان این داستان، بر نکاتی مانند انتخاب سیمرغ توسط مرغان و سرانجام حکومت خود آنها بنا بر رای خودشان، تاکید ورزیده که با آنچه امروز به عنوان اصول جمهوری و دمکراسی نامیده می شود، همگونی های فراوانی دارد.    
عطار سرانجام در حدود سالهای ۶۱۹  در حمله مغول شهید شد. در کشکول شیخ بهایی آمده است که وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید، اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد و شیخ دانست که مرگش نزدیک است، با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است               مستان تو را کمینه بازی ایـن است
 بـا این همـه رتبـه هیچ نتوانـم گفــت               شاید که تو را بنده نوازی این است

فضیل عیاض

 

،الهی، مرا گرسنه می داری، وعیال مرا گرسنه می داری

،و مرا و عیال مرا برهنه می داری

،و مرا به شب چراغ نمی دهی، و تو این با اولیای خویش کنی

به کدام منزلت فضیل این دولت یافت از تو؟

فضیل از چهره های درخشان عرفان ایرانی در قرن دوم هجری است. وی در ابتدا دزد و راهزن اما مردی بلندهمت و امانت دار بود. چنانچه در یکی از راهزنی ها، با آنکه خود رئیس دزدان بود،چون یکی از کاروانیان دارایی خود را به او سپرد، آنرا به او بازگرداند و خیانت در امانت را جایز ندانست.
در مورد تحول روحی وی آمده است که هرچه از راهزنی به دست می آورد، در راه عشق زنی هزینه می کرد تا یک شب که در آرزوی دیدن آن زن بر سر دیوار رفته بود، کاروانی از آنجا می گذشت و مردی چنین تلاوت می کرد که آیا وقت آن نرسیده که دلهای خفته شما بیدار گردد. از شنیدن این آیه٬ آتشی در جان او افتاد. سراسیمه به خرابه ای رفت و در آنجا آوای مسافران کاروان را شنید که با یکدیگر می گفتند: از این راه نرویم، زیراکه راهزنی به نام فضیل هست که دارایی ما را خواهد برد و این واقعه، مزید بر علت گشت. فضیل به خود آمد و برای  همیشه دست از آن کارهای  ناشایست بشست.   
 
پس از مدتی به کوفه رفت و در آنجا با خیل بی شماری از راویان و محدثین روبرو گشت که خواندن احادیث را مایه تفاخر می دانستند و او که مقام انسان را برتر از آن می دانست که در مسابقه حدیث شرکت جوید به دوست خود که از او طلب حدیثی کرده بود گفت: اگر تو از من دنیا را خواسته بودی برای من از گفتن حدیث راحت تر بود. 
 
او نیز مانند دیگرعارفان آزاداندیش ایرانی چون ابوالحسن خرقانی یا ابوبکر شبلی بی اعتنا به صاحبان زر و زور و حاکمان و پادشاهان بود، چنانچه وقتی هارون الرشید برای شنیدن پندهای وی، قدم در خانه او نهاد، فضیل بی مهابا چراغ روشن را خاموش کرد تا چهره وی را مشاهده نکند و سپس با لحنی آمرانه او را پند داد و گفت: پیرمردان را پدر خود دان، و جوانان را برادر و کودکان را چون فرزند و بر ایشان نیکویی کن.

ابوحامد محمد غزالی

 

،سه نذر كردم: يكی آنكه از هيچ سلطانی، هيچ‌گونه مالی قبول نكنم

،و ديگر آنكه به سلام هيچ سلطانی نروم

.سوم آنكه مناظره نكنم

ابوحامد محمد غزالی از عارفان نامی قرن پنجم است که در روستای طابران توس دیده به جهان گشود. وی  در بیست و سه سالگی از توس به نیشابور عزیمت و از محضر استادش امام الحرمین جوینی برخوردار گردید. در سی و چهار سالگی چنان کارش بالا گرفت که بر کرسی تدریس نظامیه بغداد، بزرگ ترین دانشگاه دورانش تکیه زد و تنها درآن مدرسه٬ بیش از سیصد تن از بزرگان زمان از دانش های او بهره می بردند. غزالی علاوه بر آن مقام علمی٬ در امور سیاسی نیز نفوذ فوق العاده ای کسب نمود.
نقل است که در ابتدای کار غزالی در راهی می رفت٬ راهزنان راهش را بستند. چون نقدینگی را از او گرفتند، گفتند: در خورجینت روی استر چه داری؟ گفت: کتابهایم، علمم، دانشم و حاصل سی سال علم آموزی و تحصیلم. سر کرده دزدان خواست خورجین کتابها را از استر بر دارد. غزالی با خواهش و تمنا گفت مرا هرچه نقدینگی است گرفتید اما خورجینم را بازدهید که حاصل سی سال علم اندوزی من است. رئیس دزدان خندید و گفت: دانشی که دزد بتواند آنرا به آسانی بردارد، پشیزی نیارزد. غزالی با خود اندیشید که این ملامتگری است که خداوند بر سر راه او قرار داده تا با سخنی پند آموز او را راهنمایی کند.
زمانه غزالی، از لحاظ سیاسی زمانه ای آشفته بود. وی در نیمه دوم قرن پنجم هجری می زیست. این عصر، عصر انحلال و ضعف سیاسی و نظامی و عصر انحطاط و آشوب در اخلاق و جمود و خمود در افکار بود.
امام محمد غزالی در سال ۴۸۸ قمری به سبب بحران شدید روحی و فکری، تدریس را رها کرد و بغداد را به قصد حج ترک نمود. انقلاب و تحول عظیمی که در سن ۳۸ سالگی، غزالی را از فقیهی صدرنشین و متکلمی پرآوازه به حقیقت جویی زاویه نشین و احیاگری پرتوان مبدل ساخت به راستی یکی از پرشکوه ترین رویدادهای عرفانی جهان به شمار می آید. او مَسند گرم خلافت را رها کرد و بغداد٬ شهر خلیفه نشین را با تمام ظواهر فریبنده اش ترک گفت. از بزرگترین عنوان سیاسی و فرهنگی زمان خود دست شست تا در خلوت و به دور از چشم خلیفه مداران متملق و چاپلوس، بی شائبه نام و مقام، خدمتی برای مردمان عصر خویش کند، حتا اگر آن  خدمت همراه با کفش کنی و رُفتگری باشد.

او درهمین ایام کتاب «احیاءعلوم الدین» را به رشته تحریر درآورد. تعداد تألیفات غزالی بیش از ۶۰ عنوان می باشد. برخی دیگر از آثار او عبارتند از: کیمیای سعادت، نصیحة الملوک و... سرانجام این عارف و حکیم بزرگ در ۵۵ سالگی در زادگاهش وفات یافت و در همان جا به خاک سپرده شد.

سنایی غزنوی

 

هزار سال به اميد تو توانم بود

هرآنگهی که بيايی هنوز باشد زود

ابوالمجد مجدود‌بن آدم سنایی غزنوی، از عارفان و شاعران توانای پارسی گوی قرن ششم هجری در شهرغزنه(واقع در افغانستان امروزی) دیده به‌جهان گشود. او به زودی با سرودن اشعار نغز و  سلیس  به شهرت فراوانی دست یافت و از همین روی، روی به دربار سلاطین نمود و به مداحی ایشان پرداخت تا آنکه در یک سحرگاه بر اثر واقعه ای که در گلخن زندگی او روی داد، دچار تحول فکری و روحی گردید.
سنایی در عصر خود یک شاعر نوگرا بود که به مضامین نوینی می اندیشید. وی نخستین کسی است که مضامین و اصطلاحات عرفانی را وارد شعر فارسی کرد و شعر را از انحطاط نجات داد و راه تازه ای پیش پای شاعران پس از خود گذاشت . سبکی که او آغاز کرد، با عطار نیشابوری تداوم یافت و در شعرِ مولانا به کمال رسید از همین روست که مولانا می فرماید:

                    عطار، روح بود و سنایی دو چشم او           ما از پی سنایـــی و عطار آمدیم

سنایی  نیز به پیروی از عارفان بزرگ ایرانی دارای جهان بینی عرفانی است و بر این باور است که همه انسانهای بزرگ را در هر کجایی که هستند باید ستود. درواقع سنایی اعتقاد به آشتی بین مذاهب دارد .
سنایی این دو بیت را در حکایت  پیرزنی می‌‌گوید که دختری زیبا به نام مَهْسَتی دارد. هنگامی که دختر به بیماری سختی مبتلا می‌شود و بیم مرگش می‌رود، پیرزن بسیار متأثر و آزرده خاطر می‌شود. در این احوال٬ سر گاو پیرزن در دیگ بزرگی گیر می کند و گاو درمانده و نابینا از وحشت به این‌سو و آن سو می‌دود. وقتی از در در‌می‌آید، پیرزن که سخت در خیال مرگ احتمالی دخترش است با دیدن گاو در آن حالت فکر می‌کند عزرائیل است و وحشت زده می‌گوید:                                                                            

                  ملک الموت من نه مهسَتی ام                 من یکی پیر زال محنتی ام
گر تو را مهستی  همی  باید                 اینک او را ببر که می شاید

این داستان بیانگر این است که واقعه مرگ تا حدی بزرگ است که با فرارسیدن آن، مهر مادری نیز دستخوش دگرگونی می گردد.
از آثار او، غیر از دیوان اشعار‌ش، می‌توان به مثنوی حدیقه‌الحقیقه، مثنوی طریق‌التّحقیق، سیر العباد الی المعاد، کارنامه بلخ، عشق‌نامه و عقل‌نامه اشاره کرد.

نجم الدین کبری

 

چون عشق به دل رسید٬ دلْ درد کند             دردِ دل مرد٬ مــــرد را مرد کند

در آتش عشقِ خــود بسوزد و آنگاه             دوزخ ز برای دیگران سرد کند

نجم­الدین کبری ملقّب به «طامة الکبری» و «پیر ولی تراش»  و «شیخ شهید» از جمله عارفان ایرانی در قرن ششم هجری است که همواره در میان مردمان زیسته و حتا به بهای جان خود نیز دست از این رویه بازنداشته است. او در خوارزم دیده به جهان گشود. دوران کودکی و خردسالی را تحت سرپرستی پدرعلم دوست خود گذرانید و در آغاز جوانی، جان تشنـه و علـم پژوه وی، او را  بـه سفرهایی رهنمون داشت که وی را از شراب معرفت الهی سیراب کند. وی به بیست و هشت سالگی عزم سفر مصر کرد تا جان عطشناک خویش را در بحر صاف و زلال عارف نامور شیخ روزبهان مصری سیراب سازد و خود گوید:«حال من در نظر شیخ پسندیده آمد و مرا به فرزندی قبول کرد و سرّ پوشیده یعنی دختر خویش را به من داد.»ش
تعال
نجم الدین شاگردان و مریدانی را پرورانید که بعدها هرکدام از ایشان در تاریخ عرفان و تصوف به مقامات بلندی دست یافتند. برخی از ایشان عبارتند از: فریدالدین عطار، باباکمال خجندی، رضی الدین علی لالا، نجم الدین رازی، مجدالدین بغدادی و...

نقل است در آن  زمان  كه سپاه  مغول  به جانب خوارزم روی نمودند، چنگيزخان و اولادش كه بر عُلّو مرتبه شيخ نجم الدين کبری وقوف يافته بودند، چند نوبت كس نزد او فرستادند و التماس كردند كه از«جرجانيه» بيرون رود تا آسيبی به ذاتِ با بركتش نرسد اما او جواب داد: «ما در وقتِ آسايش و فراغت با اين مردم به سر برده ايم. چگونه جايز باشد كه در زمانِ نزولِ رنج و عنا و حلولِ محنت و بلا از ايشان مفارقت كنيم؟» سپس ميانْ ببست و بغل پر سنگ ساخت. نيزه ای به دست گرفت و روی به جنگ مغولان آورد و بر ايشان سنگ می زد تا سنگ هايی كه در بغل داشت تمام شد و لشكر چنگيزخان، آن جناب را تيرباران كرد. يك تير بر سينه  اش آمد و چون آن تير بيرون كشيدند مرغ روحش به پرواز درآمد.

برخی از مهترین تالیف های او عبارتند از: رساله ای با نام  فواتح الجمال، الخائف الهائم عن لومة اللائم و...

خــواجوی کرمانی

 

خون شد جگرم ز دل  که خون باد این دل          پیوسته چو بخت من نگون باد این دل

از دست دل از پــرده بـــــــرون افتــــــادم          کز پــــرده عافیت بـــــرون باد این دل

خواجوی کرمانی، عارف و شاعر بزرگ ایران در قرن هشتم هجری و از پیروان ابواسحق کازرونی بوده است.خواجو ولادت خود را در بیستم ماه ذی حجه سال ۶۸۹ هجری قمری ذکر کرده است.
او از بزرگ زادگان کرمان بوده است و دوران کودکی را در کرمان گذرانید. و سپس به سفرهای طولانی خود به حجاز، شام، بیت المقدس، عراق عجم، عراق عرب، مصر و فارس و بعضی از بنادر خلیج فارس پرداخت و در این سفرها توشه ها از دانش و تحقیق اندوخت.
از معاصرین او می توان شیخ الاسلام امین الدین بلیانی و شیخ علاءادوله سمنانی را نام برد که خواجو به این دو پیشوا در عهد خود ارادت بسیار می ورزید.
از میان معاصران خواجو، ذکر نام حافظ لازمتر از همه است زیرا بین این دو استاد بزرگ ارتباط نزدیک وجود داشت. خواجو که به سال و تجربه شاعری بر حافظ تقدم داشت در مدتی که مقیم شیراز بود، چون دوستی که سمت رهبری داشته باشد بر اندیشه حافظ پرتو تعلیم انداخته بود و به همین سبب است که در دیوان خواجه شیراز، ابیات بسیاری می بینیم که به تقلید یا به استقبال از غزل های خواجو ساخته است.
خواجو از اختران پرنور آسمان شعر و ادب ايران٬ سخنوری بی نظير و نكته پردازی دلپذير است و او را نخلبند شعرا خوانده اند. سبك سخن وی به شيوه عراقی است معذلك در بسياری از قصايد خود به خاقانی٬ انوری٬ سنايی و كمال الدين اسماعيل نیز نظر داشته است.
خواجو در سن شصت و دو سالگی در حوادث سال ۷۵۰ در شیراز وفات یافت و آرامگاه او در تنگ الله اکبر شیراز نزدیک دروازه قرآن واقع است.

آثار وی عبارتند از:
دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و رباعیات، سام نامه،همای و همایون، گل و نوروز، روضة الانوار، کمال نامه، و....

        زآتشکده و کعبه، غرض سوز و نیازست                     وآنجا که نیازست چه حاجت به نمازست
        بی عشق٬ مسخّــــر نشود ملک حقیقــــت                     کآن چیزکه جز عشق بود عین مجازست

مشتاق علی شاه کرمانی

 

 شهری خون بهای مشتاق است

مشتاقعلی شاه از عارفان و جوانمردان ایرانی در قرن سیزدهم هجری است. او در پنج سالگی روانه مکتب شد، اما تمایلی به درس نشان نداد و به حرفه بافندگی روی آورد.  در جوانی عاشق دختری به نام معصومه گردید و در این عشق٬ کارش به رسوایی کشید تا سرانجام دچار نوعی تحول عرفانی گردید و روی به طریقت عرفان نهاد.
مشتاق مدتی را در خدمت معصوم علیشاه به سر برد و با اجازه وی، به کرمان رفته شهرت فراوانی به دست آورد. در آنجا مردمان زیادی از جمله میرزا محمدتقی کرمانی(مظفر علیشاه) که از عالمان  و دانشمندان بزرگ زمان بود، به او گرویدند. نقل است:
روزی یکی از کسبه کرمان، میرزا محمد و سایرعلمای شهر را به ضیافتی دعوت کرد. ایشان  در صُفه ای ویژه نشسته بودند که ناگاه مشتاق بی خبر وارد شد و در زاویه ای در برابر میرزا   نشست. هنگامی که سفره گستردند، میرزا دست دراز نکرد و چون علت را جویا شدند، او اشاره به مشتاق کرد و گفت: قرار نبود درویش بر این سفره باشد. مشتاق٬ نگاه ژرفی بر او انداخت و گفت: اگر سفره مولاست که بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست، درویش و غیر درویش ندارد. سپس از مجلس بیرون رفت. نگاه مشتاق در میرزا اثر کرد و در پی مشتاق روان شد. هرچه اصرار کرد، او بازنگشت. از آن روز میرزا متحول شد و تغییر مشرب داد و قدم در راه عرفان نهاد و ملقب به مظفرعلیشاه گردید. او نیز مانند مولانا دیوان شعر خود را به نام پیر خود، مشتاق کرد.
گرویدن میرزا محمد به مشتاق همانند گرویدن مولانا به شمس، در افکارعمومی شهر کرمان سخت اثر کرد و این واقعه موجبات قتل مشتاق را فراهم ساخت. مشتاق که ایام را در حجره ای در کنار مسجد جامع می گذراند، گاه  سه تار می نواخت و با صوتی بس خوش می خواند.
مخالفان و به خصوص روحانیون که بازار درویش را گرم دیدند، در فکر نابودی او افتادند.   شایعه نواختن سه تار و خواندن آیات قران با آن را، بهترین مستمسک برای کشتن او یافتند و بنابراین فتوای قتل مشتاق را توسط ملاعبدالله مجتهد فراهم آورند. سرانجام موعد مقرر فرارسید و روزی او را در محلی که امروز شبستان مسجد است، در گودالی فروکرده آنقدر به او سنگ پرتاب کردند تا جان سپرد.

در آن زمان که می خواستند مشتاق را سنگباران کنند، مشتاق رو به مردم کرد و گفت: چشمان مرا ببندید که من از چشمان شما می ترسم.

عبد القادر گیلانی

 

ای خداوند! ببخشای

،و گر هرآینه مستوجب عقوبتم در روز قیامت

.نابینا بر انگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم

عبدالقادر گیلانی مشهور به غوث گیلانی از بزرگ عارفان ایرانی در قرن پنجم هجری قمری در دهکده ای در حوالی صومعه سرا دیده به جهان گشود. پدرش ابوصالح گیلانی و مادرش ام الخیر بی بی  فاطمه، دختر عارف بلندپایه شیخ سید ابوعبدالله صومعه ای بود. وى در ۱۸ سالگى ايران را ترك گفت و براى تحصيل به بغداد رفت و رئيس يك مدرسه حقوقى حنبلى شد. او مردی پرهيزگار، بى‏تعصب، حكيم و خطيب بود و بدین لحاظ مورد احترام بسیاری از مردم قرارداشت.
او تا به آن پایه راستگو بوده که وقتی راهزنان در حوالی همدان، کاروان او را محاصره کردند و از او پرسیدند که چه همراه داری؟ او راستش را گفت و چون او را به نزد رئیس دزدان بردند، از وی پرسید: چه چیز تو را به راست گویی وادار نموده است؟ گفت: مادرم از من تعهد گرفته است كه همیشه راست بگویم؛ ترسیدم كه مبادا به عهد خویش خیانت كرده باشم! رئیس دزدان  فریاد برآورد و گفت عجب! تو می ترسی از این كه مبادا پیمان مادر را بشكنی پس من چگونه نترسم كه عهد خداوند را بشكنم؟ سپس دستور داد كلیه كالاهای كاروان را برگردانند و به دست او توبه کردند.
در باور او مردم چهار گروهند: نخست آنانکه نه زبان دارند و نه دل و ایشان مردم عادی اند و به حقیقت توجهی ندارند. گروه دوم زبان دارند و دل نه؛ ایشان دارای دانش و معرفت بسیارند و مردم را به نیکی پند می دهد ولی خود در زندگی کامجو و عصیان پیشه اند. گروه سوم آنانکه دل دارند ولی زبان نه؛ ایشان گروندگان به ایمان و راستی هستند و پیوسته سرگرم پیراستن باطن خود. برای ایشان سکوت و خلوت بسیار نیکوست. گروه چهارم هم دل دارند و هم زبان و ایشان مالک حقیقی معرفت و صفات الهی هستند.
عبدالقادر سرانجام شب شنبه هشتم ربیع الاول ۶۵۰ هـ. ق خرقه تهی فرمود و در مدرسه اش، واقع در محله باب الشیخ بغداد به خاک سپرده شد.
فرقه قادریه پس از درگذشت او، ابتدا در عراق و بعد به وسيله اخلاف عبدالقادر گيلانى در كشورهای مغرب، اندلس (اسپانيا)، آسياى صغير (تركيه) و هند انتشار و رواج يافت و هم ‏اكنون در ممالك و بلاد مختلف اسلامى از جمله عربستان، الجزاير،گينه، نيجريه، مصر، مغرب، سودان، (در قسمت غربى)، جاوه، سوماترا، هند، پاكستان، افغانستان و تركيه داراى خانقاه‏ها و تشكيلاتى می باشد.
عبدالقادر گیلانی داری تألیف های بسیاری است که برخی از آنها عبارتند از: دیوان اشعار، بشائر الخیرات، طریق الحق، فتوح الغیب و...

بابا طاهر همدانی

 

گر دستم رسد بر چـــرخ گردون                       از او پرسم که این چونست و آن چون

یکی را داده ای صد گونه نعمت                        یکی را قرص جــو آلـــوده  در خــون

باباطاهرعريان همدانی عارف ترانه گوی قرن پنجم هجری است. او فروتنی و استغنای طبع را که شيوه عارفان بزرگ ایرانی است، در زندگی خود به کار می بست. 
باباطاهر دشت و دریا و کوه و صحرا را آیتی از يار بی نشان خود می ديد و به تمامی عالم عشق می ورزيد. وی تجليات جمال را در عالم خاک عزيز می داشت و دل را سراپرده محبت دوست می دانست و در نهايت از خود فانی و در دوست باقی شده است.

بـه صـحــرا بنگـرم صحرا تـه ويـنم                                 به دريا بـنـگرم دريـا ته وينم
بــه هر جا بنگرم کوه و در و دشت                                 نشان از قامت رعنـــا ته بينم

حکايت کرده اند که روزی باباطاهر از طلاب مدرسه ای درهمدان خواست که شيوه علم آموزی را به او تعليم دهند. طلاب با مزاح گفتند که بايد در زمستان  شبی  را در آب سرد حوض بگذراند. باباطاهر اندرز ايشان را به کار بست و صبح روز بعد خود را صاحب معرفت يافت و فرياد برآورد:«اَمسَيتُ کُردياً و اصبَحتُ عربيا» یعنی ديشب کرد بودم و امروز صبح عرب شدم.

نقل است که چون سلطان بک به همدان آمد سه تن از اوليا یعنی باباطاهر و باباجعفر و شيخ حمشاء آنجا ايستاده بودند. نظر سلطان برايشان افتاد. کوکبه لشکر بداشت و پياده شد و با وزير پيش ايشان آمد و دستهاشان ببوسيد.
باباطاهر گفت: ای تُرک با خلق خدا چه خواهی کرد؟
سلطان گفت: آنچه تو فرمايی. بابا گفت: آن کن که خدا فرمايد اِنَّ اللهَ يَأمُرُ بالعَدلِ والاحسان. سلطان بگريست و گفت چنين کنم بابا. سپس سر ابريقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت سلطان کرد و گفت: مملکت عالم چنين در دست تو کردم. برعدل باش.

رباعيات باباطاهر به لهجه لری سروده شده است و با مطالعه آنها می توان دریافت که او با سخنی بی پيرايه و بی تکلف، برای همگان خواستار سعادت و خيرخواهی بوده و تاکید فراوانی بر ترك ظلم و ستم به مردمان می نموده است.
یکی از خدمات بزرگ باباطاهر این است که او شعر عاشقانه را حرکت داده و با انداختن پیرایه های ممدوح پسند ئآن را خالص و رقیق ساخته و در جامه لطیف و پاکیزه و مطبوع فهلوی درآورده است که یکی از خوش ترین اوزان شعر پارسی است.

عین القضات همدانی

 

.حقیقت٬ نام حزبِ معینی نیست

عین القضات همدانی از عارفان بزرگ قرن پنجم و از جمله ادامه دهندگان راه بایزید و منصور حلاج می باشد. او با وسعت نظر و آزاداندیشی در برابرعالمان ظاهری به جدالی نابرابر پرداخت تا سرانجام بنا به فتوای ایشان محکوم به مرگ گشت.
وی نیز به پیروی برخی از عارفان ایرانی، شور و شیدایی و ذوق و حال را بن مایه اصلی عرفان می دانست. او همچنین در دفاع از شیطان نیز مطالبی به رشته تحریر درآورده است.
عین القضات آنچنان شیفته رسیدن به مقـام فناء فی االله بود که  در این راه از هیچ کوشش و تلاشی کوتاهی نمی نمود، چنانچه از عالمان می خواست تا هرچه زودتر فتوای مرگش را صادر کنند.
سرانجام در غروب روز سه شنبه ششم جمادی الاخر سال ۵۲۵ هـ. ق در حالی که تنها ۳۳ بهار از زندگی او سپری می گشت، مردم همدان شاهد حادثه جانگدازی بودند كه در حدود دويست سال پيش از آن بغداديان در مورد منصور حلاج به چشم ديده بودند. اينك مردم شهر، قاضی القضات خود را می ديدند كه كمابيش به همان اتهام کفر و الحاد  به سوی چوبه دار می رفت اما به راستی  جرم او چه بود؟ او چه كرده بود که وی را بر سردر همان مدرسه ای که در آن به تربیت و ارشاد پیروان خود می پرداخت به دار آویختند؟   از وی رباعیی به جای مانده که چندی پیش از شهات خود سروده بود:
ما مـرگ شهـادت به دعـــا خواستـه ایم          وآن هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنان کند که مـــا خواسته ایم          مـا آتـش و نـفت و بـوریــا خواسته ایم

در هنگام مرگ، ابتدا پوست تن او را کندند، سپس بدن او را در بوریایی آغشته به نفت پیچیده سوزانیدند و بر این پایه، بنابر پیشگویی خودش به آرزوی خود دست یافت.
از وی آثار بسیاری به جای مانده که برخی از آنها عبارتند از: تمهیدات، رساله زبدة الحقایق، رساله یزدان شناخت و... که درباب هریک از آثار او می بایست تأملی جدی شود. آثار این عارف عصیانگر چون زندگانی او جاذبه ای پردامنه و پویا دارد. او با طرح سؤال هایی بنیادی، باور خود را درباره امهات مسائل دینی، عرفانی، فلسفی و کلامی ارائه می دهد. در حقیقت وی با تعلیمات و توجیهات عقلانی٬ عرفان و فلسفه را به هم نزدیک ساخت و اساس شیوه علمی جدیدی را در تصوف نهاد.

از سخنان اوست:
در عشق قدم نهادن،‌ کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند.   

Phone: 281-638-6688   E-mail: ashenatv@yahoo.com
 
All rights reserved Copyright © Ashena Media2009