Content on this page requires a newer version of Adobe Flash Player.

Get Adobe Flash player


فهرست مقالات
در بزم خدا
عرفان و آزادی
نقش ایرانیان در به وجود آمدن کریسمس
عیسی مسیح از نگاه مولانا

در بزم خدا


بر ارباب دانش و معرفت پوشیده نیست که تذکره نویسان و راویان تاریخ، حکایات گوناگونی از نخستین دیدار مولانا و شمس تبریزی به رشته تحریر درآورده اند که اکثر آنها جز در یک مورد، بیشتر به افسانه های  دلکش  و قصه های عامیانه شباهت دارد .
در نزد صاحبان ذوق، کرامت عارفان نه در انجام اعمال خارق عادات که به قول ابوالحسنخرقانی در خدمت به مردمان بوده و بر این پایه، انجام اموری از این دست نمی توانسته موجب پدید آمدن استحاله ای بدان پایه سترگ در حضرت خداوندگار، مولانای بلخ بوده باشد، به ویژه آنکه مولوی از دوران کودکی همواره در محافل و مجالس صوفیه و دراویش، بارها نَظاره گر اینگونه اعمال بوده است .
بنابراین تنها حکایت قابل استناد، همان پرسش و پاسخ کوتاهی است که در واقع نوعی تبادل اندیشه و زورآزمایی فکری و روانی مابین آن دو به حساب می آید؛ برخوردی عمیق که دریچه ای نوین در پیش چشمان مولانا  گشود
اما به راستی در آن  روز  سرد  پاییزی در بازار شکرریزان قونیه چه رخ داد و شمس از مولانا چه پرسید؟
آیا تنها طرح پرسش«بایزید بزرگتر است یا محمد(ص)؟» از سوی شمس و پاسخ  صریح و بی درنگ مولانا که محمد(ص) را خاتم انبیا دانست و طرح مجدد این سؤال که پس چگونه بایزید ندای «سبحانی ما اعظمَ شأنی ( به درستی که ستایش سزاوار من است) سر داد و پیامبر فرمود:«ماعرفناک حق معرفتک( تو را آنچنان که شایسته توست نشناختیم) می توانسته زمینه ساز یک تحول بنیادین و درونی در شخصیت عالِم و فقیه بزرگ قونیه باشد؟
آیا این گونه تحول های فکری و درونی که صاعقه وار، خَرمن هستی آدمی را به آتش می کشد،  تنها مختص به افراد ویژه و دانشمندی مانند مولاناست؟
او تا چه میزان آمادگی این انقلاب درونی را داشته و اقتدار و قدرت  شمس برای فراهم آوردن این بستر تا چه پایه بوده است؟ به راستی اگر شمس در مسیر زندگی مولانا قرار نمی گرفت آیا او باز هم دستخوش این تحول بنیادی می گشت؟
آیا شمس، تنها در زندگی مولانا ظاهر گردیده، یا نمادی از خضر است که گم گشتگان را به حقیقت رهنمون است و ممکن است در زندگی هر کدام از ما نیز به صورتی  متجلی شود؟  
شمس دارای چه ویژگی هایی بوده که توانسته مولانا را شیفته و مفتون خود سازد؟ حال آنکه مولانا پیش از آن به محضر یکی از بزرگترین عارفان زمان خود، مُحی الدین ابن عربی راه یافته بود، اما هیچگونه دلبستگی نسبت به او از خود نشان نداده است .
آیا این دگرگونی تنها بر پایه مناسبات متصوفانه و در چهارچوب مراد و مرید بوده یا جنبه های فکری و فرهنگی آن نیز قابل بررسی است؟

آیا بنا به قول شهریار، شاعر معاصر، شمس، ملا آفرینی کرده یا این مولاناست که نام شمس را در تاریخ عرفان برای همیشه ماندگار کرده است؟  
 پیش از پرداختن به پرسش های  فوق، ذکر نکته ای بنیادین لازم و بدیهی به نظر می رسد :
نخست آنکه بر پایه سخنان عیسیبنمریم از کتاب عهدجدید، شماواردملکوتآسمانینخواهیدشد،مگر آنکهدوبارمتولدشوید. بر این پایه دو گونه تولد وجود دارد :
یکی تولد از زهدان مادر و دیگری تولد از زهدان دنیا. نوع اول، در برگیرنده همه موجودات است و نوع دوم، ویژه جویندگان راستی و حقیقت می باشد.همچنین با بررسی زندگی عارفان و بینشورانی که به تولدی دوباره دست یافته اند، درمی یابیم که تولد نخست به صورت جبری و تولد دوباره، از سر آگاهی و اختیار صورت می گیرد؛ زیرا آدمی در برابر دو نیروی خیر و شر در جهان هستی، موجودی مختار است و خود می تواند راه خود را برگزیند. به قول هایدیگِر، انسان موجودی است که ماهیتش را خود می آفریند و ماهیت او چگونگی زندگی او را شکل می دهد .
دیگر آنکه اگرچه عالمانی مانند مولانا یا غزالی بیشتر از دیگران در معرض انفاس مسیحایی قرار دارند، اما این گونه تحولات معنوی، تنها ویژه ایشان نیست. چنانچه در زندگی هر انسانی لحظاتی فرامی رسد که لمحه های آسمانی، مشام جان او را نوازش می دهند و امکان دیدار دوستی از دوستان خداوند میسر می گردد، اما این همای سعادت، چون خواهد که بر سر کسی نشیند و او را خفته دل بیند، از آنجا رخت بربسته بر سر دیگری فرود خواهد آمد .  
تاریخ معرفتی بشر جوانمردانی را به خود دیده است که به یک نظر خاک را کیمیا کرده و هزار درد را به گوشه چشمی درمان کرده اند. آزادمردانی چون حُربنریاحی که به یک طرفة العین، تمامی هستی خود را در قماری عاشقانه درباخته اند؛ مجذوبان سالکی چون باباکوهی و عبداللهمبارک که از عشق مجازی، راه به عشق حقیقی برده اند؛ سوداگرانی چون حسنبصری و عطارنیشابوری که در اوج لذت های کاسبکارانه خویش، ناگهان سر از هفت شهر عشق درآورده اند؛ رندان جرعه نوشی که چون فضیلعیاض و بِشرحافی و حبیبعجمی که ناگه به یک سروش به منزل رسیده اند؛ و سرانجام شاهزادگان و پادشاهانی چون بودا و کیخسرو و ابراهیمادهم که با ترک همه شکوه و بزرگی امپراطوری هایشان، قدم در میدان فقر و فنا نهاده اند .
مولوی، دلتنگ و ملول از تعظیم و تکریم های بی حاصل مریدان و شبهای یکنواخت قونیه در جستجوی عرصه ای فــــراخ تر از سخن و قیل و قــال است. عرصه ای که سمند خاطر خویش را بدان سو دوانَد و فارغ ازتنگناهای مباحث کلامی و فقهی، قدم در وادیی نهد که در آنجا همه چیز در حال دگرگونی است و در هر دم خدایی تازه خلق می شود .

او در جستجوی چهره آشنایی است که نگاهش، بذر خوشبختی را در دل او برویانَد و کلامش زمزمه محبت های پدر را در گوش او تکرار کند. کسی که قصه های دوران کودکی او را، بار دیگر در ذهن او به غلیان درآورد و برای او از جوانمردان خراسان بگوید .
 در شهر غم گرفته، غبارآلود و سراسر قهرِ خورشید،مولانا، ملول از همراهان سست عناصر، دیوجانِس وار، فانوس به دست گرفته تا انسان کاملی از تبار شیر خدا و رستم دستان بیابد؛ انسانی که نان این جهان خورَد و برای آن جهان کار کند .  
مولانا چه پیش از آشنایی با شمس چه پس از آن همواره در جستجوی یافتن انسانی کامل است؛ انسانی که جانشین خداوند در روی زمین و مورد رشک ملائک باشد. بدین لحاظ کند و کاوهای ژرف و خردمندانه خود را حتا پس از فِراق شمس از دست نداده و تجلی انسان کامل را گاه در دکّان زرکوبی صلاح الدین، پیرمرد امّی و گاه  در آوای حُسام الدین، اخی ترک می یابد .
نکته دیگر در شناخت ویژگی های شمس است. شمس دارای چه امتیازی است که مولانا را چنین مسحور خود کرده است و او را از برِ پیروان خود ربوده است. این پیرمرد آفاقی دارای کدام ویژگی شاخص است که اهالی قونیه فاقد آن بوده اند؟ جمال و زیبایی؟ جوانی و زور بازو؟ دارایی و ثروت؟ بیانی شیوا و اخلاقی خوش؟ آوازه و شهرت؟ نفوذ اجتماعی؟ علم و دانش؟ یا خویشاوندی با ارباب قدرت؟  
با بررسی اجمالی به زندگی شمس درمی یابیم که آن دلبر سیمین بر عیار از هیچکدام از مواهب فوق برخوردار نبوده است. او گمنامی سالخورده و تندخویی زیباسیرت است که هیچ نسبتی با اربابان زر و زور ندارد. گنگی خواب دیده است که نه زبانی برای رساندن مفاهیم انسانی خود دارد و نه دارایی و مُکنتی که بدان مباهات کند؛ نه دانشی  دارد که در جنب دانش خداوندگار بهایی داشته باشد و نه اخلاقی خوش که آنرا مایه تفاخر خود سازد !
 پس مولانا در آینه شمس چه دیده است؟ شمس در نزد مولانا انسانی است آغشته به رنگ و بوی خدا؛ از همین روی مولانا فاش می گوید که شمس من و خدای من. او از رفتار و کردار مهربانانه شمس، پیام عرفان ایرانی را در می یابد؛ کودکی جان یافته خود وی است که در آینه شمس متجلی گردیده، سخنان شمس، پژواک صدای در گلو مانده مولاناست که تاکنون جرات بیرون آمدن را نداشته است و سرانجام آنکه مولانا او را بهانه ای ساخته تا عظمت خود را آشکار سازد از همین روی فریاد برمی آورد که شمس الحق تبریز بهانه است. حتا اگر مولانا شمس  را نمی دید، بازهم این آتشفشان درونی از جایی دیگر سر برون می آورد و او را در کام خویش می کشید؛ چنانکه پس از فِراق شمس نیز این امواج خروشان، از  کرانه های دیگر سر بر آورد .  
باز گردیم به بازار شکرریزان، در آن روز، شمس که از پاسخ شتاب زده مولانا مبنی بر بزرگی پیامبر نسبت به بایزید دریافته بود که او از تفاوت عالم طریقت و شریعت بی خبر است، به طرح پرسشی پرداخت که او را به کلی در چنبره توانمندی اندیشه خود گرفتار سازد .
شمس گفت اگر چنان که تو مدعی آنی که پیامبر بزرگتر است، پس چگونه بایزید دعوی خدایی کرد و محمد (ص)اظهار بندگی؟ و این همان نکته ظریفی است که مولانا را غافلگیر نمود و در پاسخ او درماند. اگرچه چندی بعد که مریدان و بستگان را پریشان دید پاسخ داد که پیامبر دریانوش بود و بایزید به کوزه ای می مانست که لبریز گردیده بود اما پاسخ نه چندان ژرف او، مرهمی بر زخم کاری شمس ننهاد .
 تقابل دو شخصیت بایزید و پیامبر در ذهن مولانا از سوی شمس، بیانگر کدامین قصه دلکش عارفانه کتاب خدا بود که مولانا آنرا از یاد برده بود؟
 به گمان من در تماشاگه راز شمس و مولانا که در خلوت خانه محقر صلاح الدین شکل گرفت، آنجا که درها به روی مدعیان و مَجازپرستان بی اصول بسته بود، شمس به آرامی و احترام به مولانا گفت:ای مُفتی بزرگ شهر قونیه! پاسخ های امروزت نشان از خامی ذهن و ضمیرت می داد و مولانا که چشم به لبان شمس دوخته و نفس را در سینه حبس نموده بود، جرأت گفتن کلامی را در خود نمی یافت .
 شمس ادامه داد: مگر داستان خضر و موسی را در کتاب خدا نخوانده ای؟ آیا اگر از تو بپرسند که موسی بزرگ تر است یا خضر چه پاسخ خواهی داد؟ مولانا با خود اندیشید که موسی پیام آوری صاحب رسالت و خضر از اولیاءالله است. شمس که مقدمه اندیشه خود را در ذهن او بارور کرده بود ادامه داد که مردان خدا گرچه هزارند یکی اند و ایشان را با یکدیگر قیاس نتوان کرد. موسی در مقام رسالت و پیامبری است اما خضر در وادی طریقت و گمنامی. مگر خضر، رسالت پیامبری داشته که بتوان او را با موسی قیاس کرد و همچنین است احوال بایزید. او شاهباز طریقتِ بیخودی است.از خودش هم نشانی نمانده است اما پیامبر برای رسالتی بزرگ مبعوث گردیده که در آن نفی خویشتن معنایی ندارد .
در یکی از آن روزها که مولانا  در باب عزلت و گوشه نشینی حبیب عجمی سخن می راند گفت که او ترک زن و فرزند کرده و در کوهی سکنی گزیده و از خداوند طلب روزی می کند. در این میان ناگهان شمس به خروش آمد و گفت: مخوان، مخوان که این سخنان، تعلیم دریوزگی و رَخوت است و سپس دستان پیرمرد پینه بسته کشاورزی را که در کنار او ایستاده بود بالا برد و فریاد برآورد که این است کرامت و سند بزرگی انسان !   

شمس دست او را گرفته و در گردش های شبانه به تماشای فقیران و دردمندان قونیه برد و به آهستگی زیر گوش او گفت: می بینی این عورتکان را؟ اینان اگر گبرند، اگر مسلمان، اگر ترسایند و اگر اهل کنیسه، همه بندگان یک خدایند، دردمندان فراموش شده این دیارند و از طایفه شکسته دلالند، اما افسوس که ما را غیرت  یاری ایشان نیست. ما بر خیال می رانیم و حکام بر سمند مراد سوارند .
از آن پس رفته رفته شمس، حکایات لطیف وعارفانه خود را در گوش مولانا زمزمه کرد. به او یادآوری کرد که از جستجوی خداوند در لابلای کتابِ «معارف» پدر چشم بپوشد و خداوند را تنها در اخبار و احادیث بازنجوید، به او آموخت که خداوند، غریبه ای در یک سرزمین دور نیست؛ او به نزدیکی بادی است که بر روی صورت ما می وزد و افزود که خداوند تنها در مجالس و مساجد حضور ندارد، بلکه جایگاه واقعی او قلب مؤمنان و دل دلشکستگان است
 به او آموخت که خداوند در نزد عارفان، در چهره یک دوست و دلبر آشنا تجلی می کند و برتر از آن است  که به اثبات  درآید و افزود: راههای رسیدن به خدا بی شمارند و هر کس نسخه منحصر به فرد خود را داراست و  توصیه کرد که جنگ هفتاد و دو ملت را بر ایشان ببخشاید، چه ایشان را دیده ای حقیقت بین نیست .
 با او از خداوند گفت؛ خداوندی که در همه جا رحمت بی پایان و خوان کرمش را گسترانیده و جایی از هستی نیست که او نباشد حتا در دوزخ. به او آموخت  که سرای  خداوند، سرای خشم و کینه و درگه او درگه  نومیدی  نیست و سپس به نرمی افزود که خداوند متعلق به هیچ قومی نیست. خداوند همسایه و معشوق دیواربه دیواری است و از رگ گردن به ما نزدیکتر است. او هم در دلق گدایان و هم  دراطلس شاهان یافت می شود
به او آموخت که دوستان خداوند بر روی زمین تنها و ناشناسند واگرچه خاموش و بی ادعایند، اما از آنچه مشیّت و اراده پروردگار است آگاهی دارند واگرچه در نزد مردمان دنیا خوار و یتیم اند، اما در آن سوی جهان از سرفرازانند و افزود که دفتر ایشان نیز سواد و حرف نیست اما دامنه دانش لدنی ایشان به پهنای جهان آفرینش است .
 به او آموزاند که درباره دیگران داوری نکند و فتوا به کفر کسی ندهد. چه؛ هیچکس از عاقبت حال دیگری آگاه نیست و او را با خود به سرای سراسر مهر ابوالحسنخرقانی برد. آنجا که هرکه بدآنجا در می آمد نانش می دادند و از ایمانش نمی پرسیدند، زیرا که در باور ایشان آنکس که به درگاه باریتعالی به جان می ارزد، البته بر خوان ابوالحسن به نان نیز می ارزد .
از حماسه جوانمردی های حلاج گفت که چگونه در برابر خلیفه زورگو و مقتدر، در حالی که بانگ انالحق سر می داد، بر سر دار رفت و در حالی که فریاد اقتلونی برآورده بود، ایشان را به کشتن خویش دعوت می کرد تا از این رهگذر او به آرامش رسد و آنها پاداش یابند .
شمس از ابوسعید گفت، آنکه هرکجا نام او برده شود دلهای مردمان خوش می گردد. از رقص و سماع  و سور و وجد و ذوق و حال مجالس او سخنها گفت و از تساهل و مدارای او حکایت ها بر زبان آورد .
از مبارزه و چالش های دائمی مردان خدا با نفس گفت. از بایزید که سراسر زندگی خود را وقف این مبارزه کرده بود و از سفر دور و دراز مرغان عطار که آهنگ آن کردند تا خود با گزینش سیمرغ بر سرنوشت خویش حاکم شوند .
و آنگاه که تمامی اینها را برشمرد و رسالت خود را به پایان آورد، به آرامی رو به مولانا کرد و گفت: اکنون که ابرهای تیره، آسمان قونیه را فرامی گیرد، هنگام رفتن است، از این پس درباره سرنوشت ما سخنها خواهند گفت، اما هیچ تفاوتی برای من یا ایشان نخواهد داشت، من آنچه را که می بایست با تو در میان نهادم و تو با تیزهوشی و معرفت بی کران خود، آن را به زیباترین کلام با جهانیان در میان خواهی گذاشت .

 

مولوی     مفتی    شهر    علم    بود                              فارغ از هر مهر وعشق  و حلم  بود
واقف از  هـــــر  دانش   و  آگاه  بود                              او  جــدا  از  رنج  و  درد  و آه  بود
از پـــــی   بغدادیــان  و   راه    صحو                             جمله  عالم را نموده  صرف  و  نحـو
از   ملالت های    آن   ایـــــــام   تلخ                              در   شب    یلــدای   مولانـای    بلخ،
شمس  آمـــد   ناگهان   در   قونیــــه                              آنکه     شد   پیر   و   مراد  صوفیـه
وانگهش  خورشید،  تابیــدن   گرفت                              شعله ای  زد  شمس  نامیـدن   گرفت
شمس   آمد  روشنـــی  بخش  جهان                              سر  بـــــرون  آورد  ز اسرار  نهــان
شمس   آمد    بهر  صـــید   جان  او                               تا   که  گیرد  دین   و  هم  ایمان  او
مولوی  در  درس  بود  و قیـل و قال                              شمس  نهیش  می نمودی  زین مَقال
او   صفات   علم   خوانـدی   و فعال                              شمس او را رهنمون تا  ذوق و حـال
او  خطیب  و  واعظـــی اهل  اصـول                              شمس گفتش هان رها کن بوالفضـول
مولوی  اندر  سرش   دستـار  داشت                              شمس  تبریزی  سری  بر دار داشت
مولوی   در  کبر   بود   و در  غرور                             شمس  بردش  در  سمـاع  پر  سرور
مولــوی   اندر عبـادت   داشت  عزم                              می کشید ش هر شبی در شور و بزم
مولوی    بر  مرکب   دانش   ســوار                              شمس او را  کرد  مست  و بی  قـرار
ارغنون  ودف  زدی و چنگ و عود                               نور  حق  را  در  خرابات   او  نمود  
مولوی   در  زندگی    غمناک    بود                              بعد  از آن   شادی کنان  چالاک  بود
راوی   آیات    و  احکام   و  حدیـث                              شاعر و مطرب  شد  و ظاهر،  خبیث
در  جهان  معرفت  زان  شد   فریـد                               که عاقلــی  بفروخت  رسوایی  خرید
مولوی  از  خود پرستی   شد   جــدا                              شمس   او  را   برده   تا   بزم   خدا
بابک صفوت

عرفان و آزادی


آزادی واژه ای گرانبها و ارزشمند است که تاریخ بشری برای دستیابی به آن بها و تاوان فراوانی پرداخت کرده است. نشانه های بارز این موضوع در قیام بردگان از دوران برده داری آغاز کشته و تاکنون که جوامع در اشکال مدرن و امروزین قرار گرفته اند همچنان ادامه می یابد.
مبارزه و تلاش برای رهایی از دیوان خودکامه و عوامل جبرگرایانه حاکم در جوامع گوناگون نشانگر این حقیقت است که آزادی به عنوان نیازی مشترک در همه مکانها و زمانها یکی از اساسی ترین دغدغه های فکری ملل دنیا به شمار رفته است و از همین روی قهرمانان راه آزادی در بین تمامی ملل دنیا به یک میزان بزرگ شمرده شده اند و همگان با آنها احساس همزادپنداری می کنند.
خمیرمایه اصلی آزادی چیزی نیست مگر احترام به حقوق دیگران اعم از آزادی های فردی و اجتماعی و پذیرش آراء و نظران گوناگون؛ حتا اگر این آراء با نظرات و عقاید ما سازگاری و همخوانی نداشته باشد.چنانچه ولتر نویسنده و ادیب بزرگ فرانسوی می گفت من حاضرم جانم را بدهم تا مخالفانم بتواند آزادانه نظرات خود را بیان کنند .
     از دیگرسو عرفان در معنای عام آن  راه رسیدن به راستی و حقیقت، قدمتی به دیرینگی تاریخ دارد و حتا پیش از طرح موضوع آزادی در زندگی انسان قابل بحث و بررسی می باشد. بر پایه ارزش های عرفانی هر فرد از اعضای یک جامعه٬ مختار است تا راه خود را آزادانه برگزیند و فارغ از الگوهای تقلیدی مذاهب و متولیان امر و نهی قدم در راه حقیقت بگذارد و البته پرواضح است که انتخاب راهی چنین بدون ابزار عقل و آگاهی امکان پذیر نخواهد بود .
برای حصول به آزادی پیش شرط های فراوانی وجود دارد. اما به گمان نگارنده سه رکن بنیادین آن عبارتند از:
. 1 - پذیرش عقاید گوناگون( پلورالیسم دینی)
پلورالیسم دینی یعنی اینکه راستی و رستگاری تنها در دین ویژه ای نبوده، بلکه همه ادیان بهره ای از حقیقت مطلق دارند، و نتیجه آنکه پیروی از برنامه های هر یک از آنها می تواند مایه نجات و رستگاری انسان باشد.
بر این اساس نزاع حق و باطل از میان ادیان رخت بر بسته ، خصومت ها و نزاع ها و مجادلات دینی نیز جای خود را به همدلی و همسویی می دهند.
 جان هیك فیلسوف و الهیات دان انگلیسی ، چند دهه اخیر است كه به تحقیق و تتبّع دربارة دین پرداخته و چند سال است كه نظر یه ” پلورالیسم دینی “ را مطرح ساخته است او می گوید:
 اگر بپذیزیم که کمال و رهایی یا هر چیز دیگری که هدف نهایی دین قلمداد می شود، منحصرا در یک دین خاص وجود دارد، در این صورت بقیه ابنای بشر یا از معرکه بیرون می مانند یا این که بصراحت از قلمرو نجات و رستگاری جدا می شوند.

در باور او نمونه کامل این جزمی اندیشی را می توان در  بسیاری از  کاتولیک ها مسیحی جستجو کرد، زیرادر دیدگاه ایشان، بیرون از قلمروی کلیسا،راه نجات و رستگاری برای هیچ فرد دیگری وجود ندارد.

 پیش از ادامه بحث توضیح این نکته بایسته می نماید که اساسا دین و آیین هر فردی بنا به مکان و ملیتی که در آن متولد  شده است شکل می گیرد.
یعنی اینکه یک فرد هندی در سرزمین هند و در دین هندویسم، یک عرب در سرزمین عربستان و در دین اسلام و یک مسیحی در دین مسیحیت ودر اروپا چشم به جهان می گشاید.
در واقع چنین فردی دین خود را هم مانند بسسیاری از خصوصیات  ژنتیکی خود به ارث می برد و سپس خانواده و مدرسه و جامعه دایما وی را به  برتری آیین پدری خویش در میان سایر آیین ها و ادیان ترعیب می کند.
اما اگر به راستی تنها آیین راستین همان یک آیین مورد نظر ایشان  است، پس چرا خداوندکیش ها و آیین های گونا گون را به وجود آورده است؟
اگر تنها ملاک راستی ایشانند، پس تکلیف سایر مردم در ادیان  دیگر چه می شود؟ آیا ایشان از رستگاری بی بهره می مانند، تنها به این سبب که در یک کشور و فرهنگ دیگر به دنیا آمده اند؟!  در این صورت آیا باید که مورد قهر خداوند قرار گیرند؟ آیا این با عدالت خداوند ناسازگاری ندارد؟
از دیگر سو همان گونه که یک مسیحی ، مسیحیت را یگانه دین برحق برمی شمارد و پیروان دیگر ادیان را مسیحیان بدون عنوان تلقی می کند، یک یهودی، مسلمان یا هندو نیز دین خود را یگانه دین برحق می شمرد.
به این نکته بیاندیشیم که اگر پیروان آیین های گوناگون تنها سخنان پیشوایان خود را ملاک داوری قرار دهند، در این صورت چه گناهی متوجه ایشان است؟ به عنوان نمونه زردشت برای حقانیت خود در اوستا می‌گوید:
بهترین موهبت‌ها و بخشایشها از آن زرتشت است و كسی كه پیرو چنین راهی باشد به سعادت خواهد رسید.
تورات می‌گوید:زنهار خدای غیر را عبادت ننما زیرا یهوه كه نام او غیور است غیورترین خدایان است.  
هندوان می‌گویند:وصول به حقیقت كامل فقط در صورتی میسر است كه آدمی بكلی در برهمن آتمن مستغرق گردد چون همه چیز عین برهماست.
حضرت عیسی نیز در انجیل یوحنا می گوید:هیچکس به پدر راه نمی یابد مگر از طریق پسر.
و مسلمانان بر اساس کتاب قران بر این باورند که :ان الذین عندالله الاسلام همانا دین پسندیده نزد خداوند اسلام است.

مولانا در داستانی، دیدگاه بسیاری انسان ها و فهم ایشان از  واقعیات و حقیقت وجودی خداوند را به مگسی تشبیه می کند  که سوار بر برگ کاهی، بر روی بول خر شناور است و در نزد خود چنین می انگارد که این بزرگترین کشتی جهان است که بر روی بزرگترین اقیانوس جهان شناور است و او نیز بزرگترین کشتی بان عالم کی باشد.
                  صاحب تاویـــــــل  باطل  چون  مگس
                                                              وهـــــــــــــم او بول خر و تصویر خس
یا  در داستانی دیگر سخن از گروهی از مردمان روستایی دارد که هرگز با فیل مواجه نشده بودند  و زمانیکه از هندوستان فیلی را به آنجا می آوردند، همه مشتاق دیدن او می گردند تا سرانجام فیل را  در اتاق تاریکی قرار می دهند و مردمان در تاریکی به دیدن او می پردازند. ایشان به ناچار برای فهم این حیوان اجزای او را لمس می کنند و همه آنها تنها قسمتی از فیل را لمس میکنند و با شناخت محدودشان فکر می کنند که به واقعیت فیل پی برده اند. ولی در واقع نتوانستند فیل را بشناسند.
 هر یک با لمس  قسمتی از بدن او تعریفی را از او ارایه می دهند.نفر اول دم فیل را می گیرد و اظهارمی کند که فیل نوعی طناب است.
دیگری به پاهای فیل دست می زند و می گوید که فیل مانند تنه درختی است.آن یکی خرطوم فیل را می گیرد و می گوید که فیل مار بزرگی است.یکی دیگر عاج فیل را لمس می کند ومی گوید که فیل نوعی نیزه است.آنکه به بدن فیل بر خورد کرد، گفت که فیل مانند دیوار بزرگی است و نفر آخر که گوشهای فیل را لمس  می کرد، گفت که فیل  چیزی شبیه باد بزن است.
ما نیز اسیرمفاهیم شخصی، فرهنگی وقومی خودمان هستیم و با این عینکی که از پشت آن به حقایق جهان می نگریم، نمی توانیم حقایق عالم را به درست  به خوبی درک کنیم.
به عنوان مثال به این موضوع بیاندیشید که درک مسلمانان ساکن کشور های عربی از خداوند تا چه میزان با درک یک اروپایی مسیحی از خداوند متفاوت است؟ و بنابراین خدایی که در هر جامعه و شهر و کشور به شکل باورهای قومی، نژادی و دینی در آن جامعه در میآید، قدر مسلم با خدای راستینی که فراتر از ذهن و اندسیشه و گمان و باورداشت های ماست فاصله ای بعید دارد.
بهر حال آنچه مسلم است این است که خداوند به عنوان علت غایی در ذات خویش یک چیز بیشتر نیست، لیکن بالقوه می تواند در تجربه های مختلف بشری به گونه های مختلف مورد تجربه قرار گیرد. و از همین رو تساهل و مدارا رکن اساسی پذیرش آرا گوناگون می باشد.

3 تساهل و مدارا
عرفان آدمی را به عنوان یک انسان مورد ارزیابی قرار می دهد حتا اگر در مراحلی از زندگی دچار کم و کاستی های نیز شده باشد. از دیگر سو عارفان چون به نهایت امر می نگرند هیچ کس  راحقیر و پست نشمرده و به تمامی مردم، حتا منکران وبقولی کافران نیز به دیده مهربانی و مدارا می نگرند.
عرفان‌ درست‌ است‌ كه‌ وحدت‌ دارد اما تكثر هم‌ می‌پذیرد وحدت‌ در كثرت‌ حتی‌ در عرفان‌ هم‌ هست‌. یعنی‌ عرفان‌ حقیقتی‌ است‌ كه‌ وقتی‌ به‌ آن‌ حقیقت‌ رسید، دیگران‌ را نفی‌ نمی‌كند و حقیقت‌ در ادیان‌ دیگر را هم‌ می‌پذیرد و وجه‌ الهی‌ را در آنها تشخیص‌ می‌دهد.
نکته قابل بررسی دیگر اینکه هرگاه نگاهی بی طرفانه به تاریخ فلسفله یا علم کلام بیافکنیم، درمی یابیم که بسیاری از متکلمان و فلسفه بزرگ، آرا و نظرات فلاسفه پیش از خود را رد کرده اند. و این واقعه حتا عرضه شعر و ادبیات نیز رخ داده، تا آنجا که حتا براد رزاده خاقانی به هجو اشهار وی می پردازد، اما در طول تاریخ هیچ عارفی عارفان قبلی را رد نکرده است و حتا جنید بغدادی که او را سر سلسه مکتب صحو در بغداد می دانند درباره  بایزید بسطامی که به اعتباری در نقطه مقابل او قرار دارد و سرسلسله مکتب سکر در خراسان است می گوید:
 [ بایزید  در بین ما همچون جبرییل است در بین ملاک ]
عارفان بر سر راهها اختلاف نمی کند و بر این باورند که  برای رسیدن به شهر دروازه هایی گوناگونی در آن تعبیه گردیده اما همه آنها برای ورود به شهر است .
ایشان تمامی راههای رسیدن به راستی را ارج می نهند و البته لازمه چنین تفکری یعنی یذیرش آرا گوناگون، مدارا، تساهل و مسامخ می باشد.  
عرفا تنوع ادیان را می‌پذیرند. صوفیان و عرفا بر رحمت واسعه الهی تأكید دارند و رحمت الهی را بر غضب او مقدم می‌دارند و اختلاف عارفان با متكلمین بر سر همین تنوع ادیان بوده است. چنانچه مولانا چنین می گوید:

اگر راه ها مختلف است امام مقصد یکی است. نمی بینی که راه به کعبه بسیار است، بعضی را راه از روم است و بعضی را از شام  و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن، پس اگر در راه ها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی حدست، اما چون به مقصود نظر کنی همه متفق و یگانه همهرا درون ها به کعبه متفق است و درون ها را به

کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آن جا هیچ خلاف نمی گنجد. آن تعلق نه کفرست و نه ایمان، یعنی آن تعلق مشوب نیست به آن راه های مختلف که گفتیم. چون آن جا رسیدند آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راه ها می کردند، که این او را می گفت: که تو باطلی و کافری و آن دگر، این را چنین نماید، اما چون به کعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راه ها بود و مقصودشان یکی بود  
عرفان کاربردی و اجتماعی که بر پایه مدارا با دشمنان و مروت با دوستان نهادینه شده است به شکل بارزی با دموکراسی به معنای عام آن همخوانی دارد.
از دیگرسو باور این نکته که اختلاف عالمان موجب رحمت است و یا به عدد هر ذره راهی ایت به سوی خدا،  بستر مناسبی برای آزادی پذیرش اصل تنوع گرایی و فروریختن جزم اندیشی فراهم می آورد.
در سراچه عرفان تمامی انسان ها فارغ از تمایزات ظاهری جنسی نژادی ملیتی و فراتر از کشمکش های عقیدتی بر سر یک سفره فراخوانده می شوند؛ خوان یغمایی که در آن دوست و دشمن یکسانند و هرکس آزادانه می تواند به قدر وُسع خود از آن بهره ببرد.
نمونه بارز این وسعت نظر را می توان در اندیشه های ابوالحسن خرقانی جستجو کرد آنجا که می گوید:«هرکه در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛ چه آنکه به درگاه باریتعالی به جان ارزد٬ البته بر خوان ابوالحسن به نان ارزد.»
همچنین می توان نمونه دیگری از تساهل و مدارا را در رفتار و کردار بایزید بسطامی جست؛ آنجا که جوان بربط زنی از فرط بی خبری ساز خود را آنچنان بر سر بایزید می کوبد که هم ساز و هم سر آن پارسا می شکند. صبح روز بعد بایزیدبهای ساز را به همراه قدری حلوا برای او می فرستد و از بابت شکسته شدن ساز پوزش می طلبد و از او می خواهد تا با خوردن حلوای شیرین تلخی آن خاطره زشت را برای همیشه از یاد ببرد.

سرانجام آنکه جهان بینی عرفانی با نگرش کلی به انسان و خارج از قواعد تعرف شده در هر جامعه ای با تکیه بر نفی پیش داوری و قضاوت درباره همنوعان با این استدلال که تنها خداوند از احوال درونی بندگان خود آگاهی دارد  عرصه را بر دخالت های دیگران در حریم خصوصی و آزادانه افراد می بندد.
وجود محیط آزاد برای بروز اندیشه ها و تبادل آن
بیان واقعیات تنها در فضای باز سیاسی ممکن است و این مهم را مولانا در داستان شاه ترمذ با رویكرد سیاسی و به شیوه ای طنزآلود مطرح می کند و آن ماجرای شاهی است که با یکی از دلقکان خود به بازی شطرنج  پرداخته و هنگامی که شاه توسط او مات می شود، شاه بردباری از کف داده و مهره های شطرنج را یک به یک بر سر او می کوبد .      
شاه ترمذ از او می خواهد تا بار دیگر به بازی بازگردد، اما اینبار نیز دلقك برنده می شود و از ترس به گوشه اتاق می گریزد و زیر لحاف و نمد پنهان می شود. شاه علت این کار را جویا می شود و دلقك می گوید:
                               کی تـوان حـــق گفت جـز زیر لحاف
                                                                   با تـــو ای خـــشمآور آتشسجـاف
با کمی تامل در سروده های فوق می توان دریافت که مولانا در این داستان به یکی از اساسی ترین حقوق انسانی، یعنی مقوله آزادی و بیان آزادانه در محیطی خارج از رعب و وحشت تاکید می ورزد و بر این باور است که در برابر مستبدان خودرای نمی توان حقایق را به زبان آورد مگر در زیر لحاف و درواقع در محیطی بسته که صدای آدمی راه به جایی ندارد.
در این داستان نیز مولانا به انتقادی طنزگونه از حاکمان بی خرد پرداخته و به این نکته می پردازد که در هنگام آشفته بازار استبداد، امکان بروز هرگونه ستم و ناروایی بر جان و مال مردم وجود دارد و بنابراین  هیج جای شگفتی نیست اگر صاحب خر را به جای خر ببرند

بابک صفوت

نقش ایرانیان در به وجود آمدن کریسمس



به صاحب‌دولتی پیونــد اگر نامـی همی جویــی

که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا (سنایی)

شاید کمتر موضوع حائز اهمیت و تاریخی را بتوان یافت که ایرانیان به نحوی در شکل گیری و روند تاریخی آن دخیل نبوده باشند که در آن میان کریسمس یعنی سالروز ولادت عیسی بن مریم نیز یکی از همین موارد به شمار می آید.   
تاریخ این پیوستگی، البته به زمانی دوردست باز می گردد و از چند نظر حائز اهمیت است:
نخست آنکه در ایران باستان٬ بلندترین شب سال، یلدا نامیده می شد و آن شبی بود که خورشید از نو زاده می شد و طبیعت بار دی وبار دیگر آهنگ زندگی ساز می کرد.
بنابر آنچه که از متون کهن بر می آید، یلدا، زادروز ایزد مهر یا میتراست، ایزدی که در کیش میترائیسم پرستش می شد و با گسترش این آیین در غرب، تأثیر بسزایی در فرهنگ اروپائیان داشته است.
یلدا در زبان سریانی به معنای تولد یا میلاد است، تولد میترا  اسطوره‌ ایرانی، در روز 20 یا 21 دسامبر صورت می گیرد.  در جهان غرب سیصد سال پس از مسیحی شدن رومیان، كلیسا جشن تولد مهر را به عنوان زادروز عیسی پذیرفت، زیرا زمان دقیق تولد وی معلوم نبود. بنابراین میترائیسم از تمدن ایران باستان به سایر جهان منتقل شد و در روم و بسیاری از كشورهای اروپایی، در پی اشتباه محاسباتی٬ این روز به 25 دسامبر انتقال یافت و از سوی مسیحیان به عنوان روز كریسمس جشن گرفته شد.
در تصاویر و كنده‌كاری‌های باقی مانده از گذشته‌های دور، میترا بر روی درخت كاج نشسته است٬ همان كاجی كه مسیحیان در شب میلاد مسیح با چراغی نورانی (نماد میترا) آذین می‌بندند. امروزه نیز بابانوئل(سانتا) با لباس و کله موبدان ظاهر می شود و درخت سرو و ستاره بالای آن هم یادگاری از کیش مهر است.
در انجيل متی از عهد جدید در آغاز باب دوم آمده است که سه تن از مغان در مشرق زمین ستاره ای ديده و از آن، میلاد عيسی در اورشليم را دريافتند و به راهنمايی آن ستاره٬ برای دیدار کودک به راه افتادند.

هر پیمبر که در آید در رحم                    نجم او بر چرخ گردد منتجم

آنها هدایایی با خود همراه داشتند و سرانجام موفق شدند در زمان تولد عیسی مسیح بر بالین مریم حاضر شوند.
هم اکنون نیز در بیشتر نقاشی هایی که از تولد عیسی مسیح کشیده شده است٬ این مغان همراه با هدایایشان بر بالین عیسی مسیح دیده می شوند.
به هر روی وجود این سه مغ یا موبد ایرانی برای ما ایرانیان افتخارست،همانطور که خوشنامی کورش کبیر و داریوش در عهد عتیق (تورات)، برای ایرانیان مایه سربلندیست.

دکتر مریم صادقی

عیسی مسیح از نگاه مولانا



شاید کمتر اثر نظم و نثری در ادبیات فارسی بتوان سراغ گرفت که در آن، از زندگی و تعالیم عیسی مسیح، سخنی به میان نیامده باشد، به ویژه در آثار عرفانی بزرگانی چون سنایی، عطار و مولانا.
پرداختن به این مهم، البته در این مقال کوتاه نمی گنجد٬ بنابراین تنها به ارائه دیدگاه های کلی مولانا و اشاره ای مختصر به یکی از حکایات مثنوی، بسنده می کنیم. این سخن بگذار تا وقتی دگر.
مولانا در کتاب فیه مافیه پس از طرح موضوع عرفانی «انسان کامل» و برشمردن نمونه هایی از آن به مقام عیسی مسیح اشاره می کند و براین باور است که عيسی اهل سکر و شادی بوده بسيار می خندید و حال آنکه يحيی تعمید دهنده اهل قبض بود و  بسيار می گريست.
روزی يحيی از عيسی می پرسد:«آيا از قهر و غضب خداوند ايمنی داری كه این چنين خندانی؟» عیسی پاسخ داد: «آیا تو از لطف و رحمت خدا غافل شده ای كه  چنین می گریی؟»
باز هم در همین کتاب شاهد جملاتی از عیسی مسیح هستیم مبنی بر اینکه روزی وی ندا سر می دهد که:«فرزند سيه گوش را پناهست و جايست و فرزند مريم را نه پناهست و نه جای و نه خانه است.» این موضوع  قرابت بسیاری دارد به داستان عهد جدید آنجا که می گويد:«روبهان را لانه و مرغان هوا را آشيانه هاست، ليكن پسر انسان را جای سر نهادن نيست.»
مولانا در مثنوی و درلابلای اشعارش، به دفعات «خر» را نماد جسم انسان و «عيسی» را رمز جان و روح انسانی خوانده و مخاطبین خود را به بازگشت به این روح انسانی می خواند .
عــــیسی روح تــــــو با تو حــــاضرست     نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست

یا در جایی دیگر بر این باور است که انسان باید همواره رو به سوی عیسی جان داشته باشد و جهالت و خرپروری را ترک گوید،چه در غیر این صورت همچون خر در برون پرده خواهد ماند.

     ترک عیسی کرده٬ جان پرورده ای               لاجرم چون خر برون پرده ای


در نگاه مولانا٬ مسیح به آسمان چهارم صعود کرده است. وی در دیوان شمس بر این باور است که کسانی که چند قدحی  از جام راستی مسیح نوشیده اند، باید از آسمان چهارم نیز گذر کنند، چنانچه می فرماید:
اگر تــو مست شرابی چرا حشـــر نکنی        وگـــر شراب نداری چـرا خـــبـر نکنی
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی         ز آسمــان چهــــارم چــــرا گــذر نکنی

مولانا، همچنین عارفان و مردان خدا را طبیبان جان و روان انسان ها می داند که در پی درمان دردهای بشریت پا به این جهان گذارده اند٬ او همچنین با ذکر عیسی به عنوان سمبل شفا و آسایش بر این باور است که دوستان خداوند نیز مسیح گونه در پی درمان دردهای جامعه خویش می باشند.

     هر یکی از ما مسیح عالمـی است              هر الم را در کف ما مرهمی است

در داستان گریختن عیسی به کوه از دست احمقان٬ مولانا، معجزات فراوانی را به عیسی نسبت می دهد. از آن جمله شفا دادن کور و کرها، زنده کردن مردگان و دمیدن در آب و گل و پدید آوردن مرغان. در این داستان مولانا از زبان کسی که شاهد این رفتار غیرمتعارف، یعنی فرار عیسی به کوه است، پرسش می کند که:«آیا تو همان مسیحی نیستی که معجزات فراوانی از تو سر زده است و اگر چنین است، پس چرا اینگونه در حال گریختنی؟» و او پاسخ می دهد که:
گفت رنج احمقی قهــــــر خـــــداست              رنج و کوری نیست قهر٬ آن ابتلاست

و سرانجام نتیجه گیری می کند که آدمی باید از احمقان بگریزد، زیرا چه بسیار خسارات فراوان غیر قابل جبرانی که در نتیجه دوستی با مردمان احمق متوجه آدمی می گردد.      
ز احمقان بگریز چـون عیسی گریخت             صحبت احمق بسی خون ها که ریخت


بابک صفوت
Phone: 281-638-6688   E-mail: ashenatv@yahoo.com
 
All rights reserved Copyright © Ashena Media2009